یکی از فامیل ها ، در تهران ، دچار یک اشکال یهویی شده است و حدود یک هفته است که در بیمارستان و عمل بود و بعد به خانه برده شده است برای ادامه استراحت ... دلم می خواست بیایم و به بهانه عیادت ببینمش (!) مادرم هم هل داد که برو فلانی را ببین و برای همین تصمیم قطعی شد ...
ادامه مطلب ...
امروز سه فقره منبر گذاشته بودم ؛ زندگی روزمره جوری شده است که بدون صحبت نمی گذرد ؛ خیلی وقت است که خوشی و ناخوشی ملاک نیست !!
انگار ما در میدان جنگ زندگی می کنیم و البته در وسط میدان و یا اگر هم وسط میدان نباشد یک جایی مثل خاکریز مقدم و هر یکی از رئیس جمهورها به نوبت می آیند و با دستخطی که در دست دارند ، روی خاکریز که همان سر ما باشد می ایستند و با دوربین روبرو را نگاه می کنند و بعد آنچه وظیفه ی مقدرشان هستند را اعمال کرده و می روند ...
ادامه مطلب ...
پیرمردی در اتوبوس نشسته بود و موقع نشستن به من گفت :« ماه صفر هم که تمام شد ! » گفتم :« حاجی ... ماه کدوم بود !؟ کل امسال ، سال صفر است ! »
ادامه مطلب ...
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت