سالهای قبلتر از همکاری تعریف کرده بودم که نه بخاطر کار کردن ، که صرفا برای اینکه سر و صداهای بیخود بخوابد به کارگاه خودمان آورده بودم !! تقریبا همه جا را چرخیده بود و بدرد هیچ کاری نمی خورد و با همه مشکل داشت ، چون اصلا نمی خواست کار بکند !؟
ادامه مطلب ...
حوالی ساعت ده صبح بود که یک دختر جوان وارد مغازه شد و البته با اوضاعی که حداقل ششماه پلمپ از سر و رویش می بارید !؟ این روزها من حکم آن نوکیاها را پیدا کرده ام که با ورود اندروید به بازار ، کلا به کما رفتند و افسانه های فنلاندی بیکباره خاموش شدند ...
امروز یکی توی تاکسی نشست و ننشسته صدایش بلند شد که مسیر اینجا تا فلان جا را ، راننده ها بین خودشان دو تکه کرده اند و یک سری از اینجا تا فلان تقاطع می برند و یک سری هم از آنجا تا مقصد نهایی !؟
ادامه مطلب ...
برای آدمی که سن اش از پنجاه رد شده است ، خیلی چیزها بظاهر ارزشمند ، تعریفشان را از دست می دهند ... و از آن جمله ، اعتقاد به دنیای پزشکی !؟
روحش شاد ، من یک سلمانی داشتم از نوع خاص اش ... اسم اش آقا اسلام بود و تقریبا همه در محله می شناختندش !؟ از بچگی که مرحوم پدر ما را می برد و به صف می نشستیم تا ما را کچل کند تا یکهفته ماقبل فوتش ، پیش او می رفتم !؟
ادامه مطلب ...