یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سلام تهران ...

 

یکی از فامیل ها ، در تهران ، دچار یک اشکال یهویی شده است و حدود یک هفته است که در بیمارستان و عمل بود و بعد به خانه برده شده است برای ادامه استراحت ... دلم می خواست بیایم و به بهانه عیادت ببینمش (!) مادرم هم هل داد که برو فلانی را ببین و برای همین تصمیم قطعی شد ...

 

 

دوستم ( آن دیگر دادو ) قرار بود بیاید تهران ، دماوند ... تا دخترش را به خانه برگرداند و سه شنبه که در والیبال بودیم ،خبردار شده بود و البته کمی هم کار و سفارش داشتم ... وقتی تصمیم آمدن به تهران قطعی شد ، به دوستم زنگ زدم و هماهنگ کردم تا منهم همراه او باشم ... ریا نباشد (!) قطعا برای اینکه تنها نباشد !؟ ...

حوالی ساعت ۱۷ از تبریز راه افتادیم و اوضاع زمین و آسمان و جاده ها عادی بود ... یک نصفه ماه هم در آسمان بود که با یک تکه ابر ، مشغول بود و بازی می کردند ... در قسمت شمالی جاده ای که بودیم ، ابرها کم کم جمع می شدند ... ما هم داشتیم ماه بازی می کردیم و این ماه و ابر تا ابهر ، با ما بودند و چند تایی هم عکس گرفتیم ...

بعد از ابهر ، آسمان صاف شد و جاده شلوغتر ... مخصوصا در لاین مقابل که از تهران بطرف قزوین می آمدند تا به شمال بروند و هر لحظه ترافیک متراکم تر می شد ... و کمی بعد لاین خروجی از تهران ، یک دست سفید شده بود و گاه ترافیک کندتر می شد و گاه روان و مطمئنا از این دست ترافیک در سایر جاده های خروجی تهران به طرف شمال وجود داشت ... تهران داشت به شدت خالی می شد !!

خیلی سال پیش ، دمدمای انقلاب ۵۷ ، اتوبوس های مسافربری و حتی ماشین های باری بزرگ از خیابانهای وسط شهر رد می شد !! یکی از دایی های مادرم که در محل مقبره الشعرای فعلی ، خانه داشتند ، اغلب بواسطه شغلی که داشت ، حضور سر کوچه ای زیادی داشت (!) ، و با شنیدن حتی یک خبر جزیی ، سوار اتوبوس های گذری از وسط شهر می شد و به تهران می رفت و برمی گشت ... یک جمله از او تا سالها نقل محافل بود و کم کم داشت ضرب المثل می شد ؛ وقتی سوار اتوبوس می شد به یکی از دهها بچه آشنایی که همیشه در کوچه و خیابان بودند می گفت :« بدو به سوری بگو ، من رفتم تهران !» این رفتار او بین فرزندانش هم تبدیل به فرهنگ شده بود و برای همین پا به سفری در همه آنها وجود دارد ، حتی پسر بزرگش که از بعد انقلاب ساکن آلمان می باشد ، بیشتر از ما به تهران رفت و آمد دارد !!؟

بیماری که برای دیدنش آمده ام تهران ، کوچکترین فرزند این خانواده است و کوچکترین پسردایی مادرم محسوب می شود و تقریبا شصت هفتاد درصد رفتار پدر تکرار می کند و برای همین با هر بهانه کوچک و بزرگی ، به تبریز می آید و تقریبا در هر مراسم و عیادتی و ... حضور داشت !؟ و البته همگی از نوع یهویی ... مادرم بعد از شنیدن خبر بستری شدن و عمل و ...، هر روز چندبار از من سراغش را می گیرد ...

شب حوالی ساعت ۱ به تهران رسیدم ... هوا خوب و خیابانها خلوت و سکوت حکمفرما بود !

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام شنبه 24 شهریور 1403 ساعت 11:14

سلام
با درود
عمه ی من بیمارستان بستری بود به خونه اش زنگ زدم گوشی را که بر نداشت گفتم رفته برای عزا داری
پسرش پیامک داد که در بیمارستان بستری هست احوالش بپرس
تلفنی حالش را پرسیدم
یک هفته در بیمارستان بستری بود و من خبر نداشتم
بالاخره دو روز قبل رفتم منزلش برای دیدارش

سلام
خدا لباس عافیت عطا بکند ... عیادت از بیمار خیلی خوب است و مثل همه ی خوبها ، سخت شده است ...
منهم غیرمنتظره وارد شدم ( البته چند دقیقه قبل خبر دادم ) و خیلی خوب شد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد