دیروز روز خیلی شلوغی داشتم ... حالا که دارم این را می نویسم جزو دیروز است و روز از ساعت 2 بامداد شروع می شود !!؟ چون فعلا بیدار هستم و منتظرم تا صدای بیرون کمی کم شود ... نه اینکه ازصدای نوحه و محرم ناراحت باشم ؛ اتفاقا خیلی هم دوست دارم !! فقط یک جوری هست که از سه منطقه صدا می آید و هیچکدام را نمی شود تشخیص داد !!
دیروز یک کار بانکی داشتم و باید مبالغی را از کارت مادرم به دو جا می زدم ( تاکیدا از کارت خودش که دلایل خاصی داشت ! ) ... یک ایستگاه پیاده رفتم تا به تقاطعی برسم که تقریبا همه ی بانک ها آنجا شعبه دارند و بانک ها دیوار به دیوار هستند !؟ جلوی خودپردازها صفی بود بمراتب طولانی تر از صف جلوی نانوایی ها !؟ یکی یکی رد کردم و رسیدم به یک ایستگاه پائین تر و سوار اتوبوس شدم ... و توی اتوبوس از طریق گوشی و کارت خودم انتقال دادم تا بعدا در فرصت مناسب از کارت مادرم به کارت خودم انتقال بدهد !!
یک پیامکی برایم آمده بود در رابطه با برگ حق تقدم خرید سهام و از قرار معلوم بعد از هشت سال بیخبری (!؟) که نه کسی تلفن جواب می داد و نه سایتی باز یم شد و نه به ایمیلی نگاه می شد (!) بیکباره حضرات خواب پدرشان را دیده بودند و یادشان افتاده بود که تا خرخره مشمول الذمه هستند !! خلاصه اینکه یکی با شماره موبایل پیام داده بود که با من تماس بگیرید برای گرفتن نامه ... تماس گرفتم و خبر داد که نامه پیش اوست ( البته بعدا فهمیدم که ایشان نامه رسان پست هستند ! ) و قرار شد ساعت یک در یک محل قرار آن را به من بدهد و من کار خاصی نداشتم و باید جوری تنظیم می کردم که در آن ساعت به آن محل برسم ...
به کارگاه یکی از دوستان سر زدم و برادرش خبر داد که دو روز است که در بیمارستان بستری است برای عمل قلب ... دقیقا یک هفته پیش بود که با هم حرف می زدیم و گله داشت از وضعیت بازار و من گفتم : " بعد از پنجاه سال که در بازار هستی و خودت را به ساحل امن مالی رسانده ای ، همچنان از بدی بازار گله داری !؟ بهتر نیست جمع کنی و بروی کمی هم زندگی بکنی !؟ در بازاری که کار کردن نقد ، کلی دردسر دارد تو با چک ششماه و هشت ماهه کار می کنی ... ول کن و کمی هم زندگی کن ؛ مثل دخترت زنگ بزن و پیتزا سفارش بده و یا برای فلان لباس از فلان فروشگاه پول واریز کن و خودت هم کمی از پولهایت لذت ببر و ... " و از این حرفها ... خودش هم خسته شده بود ولی برخی ها معتاد پول درآوردن و کارکردن هستند و منتظر یک منجی هستند تا آنها را از این اعتیاد خلاص بکند و البته همه در نهایت به دست عزرائیل نجات پیدا می کنند!!؟
و بعد مسیرم را از وسط بازار انداختم و در حالیکه پشت سر هم به مردم آدرس می دادم عرض بازار را طی کردم و از آنطرف خارج شد ... فرصت داشتم و بهترین کار صله رحم بود !! گوش شیطان کر و خدا را شکر ؛ برخلاف خیلی ها ، که فرصت و علاقه برای صله رحم با نزدیکان را ندارند من برای دورترین ها هم فرصت دارم !! رفتم سراغ یکی از همسایه های قدیمی که تقریبا حکم فامیل باهم پیدا کرده بودیم و خیلی رفت و آمد داشتیم ... یکی را پیدا کردم و از او سراغ پسرعموهایش را گرفتم که مغازه بغلی اش بود و بسته بود و خبر داد که فصل چیدن میوه است و دوروز است که نیامده اند و البته اضافه کرد که بعد از اینکه بازرس بیمه آمد و امضای حضورشان را زد ، با خیال راحت می روند و یکی دو هفته پیدایشان نمی شود ... ما ملت همیشه در صحنه ، از این کارها خیلی بلد هستیم و در عین حال از درستکاری و صداقت و حق و ... حرف می زنیم !؟ ولی به چشم غارتگر به اموال بیمه و دولت نگاه می کنیم و البته دلایل کافی و متقن هم داریم !!
از مقابل خانه ای رد می شدم که شاید سی و پنج سال قبل در زیرزمین آنجا در چاپخانه شان کار کرده بودم و با پدرشان کلی خاطرات داشتم و حالا ورثه مغازه ها را اجاره داده اند و قید کار چاپ را زده اند ... موبایل را درآوردم و به پسر بزرگ زنگ زدم ( پسر کوچک یک سال پیش فوت شده بود ! ) تماس برقرار شد و ضمن یک احوالپرسی خیلی گرم ، لحن خندانی هم در پشت تلفن جاری بود ... خبر داد که هفته قبل سالگرد برادرش بود و بدلایل شرایط موجود ، خیلی خصوصی و خانوادگی گرفتند و حالا برای تغییر حال و هوا مادرشان را برده اند کلیبر و توی یک ویلا هستند و البته ما را هم دعوت کردند !؟ و دلیل خنده اش این بود که همان لحظه داشتند یک جریانی را تعریف می کردند و یکی از خاطرات سربازی مرا تعریف می کردند و زنگ همزمان من باعث این دلخوشی شده بود !؟
من خودم خیلی از خاطرات را فراموش کرده ام ... یادش بخیر در زمان ترخیص یکی از فرماندهان آن زمان از من در مورد خدمت و اینکه چگونه گذشت می پرسید و من گفتم که باندازه باقیمانده عمرم خاطره و تعریف جمع کرده ام و گفت متاسفانه هشتاد درصد را اگر تعریف بکنی کسی باور نمی کند و من گفتم هشتاد درصد را که مطمئنا خودم هم تعریف نمی کنم ولی فکر می کنم آن بیست درصد هم مشکل ساز باشد !؟ اوایل گاهی تعریف می کردم و آن زمانی بود که تازه از خدمت برگشته بودم و در آن چاپخانه بودم و پسران ارباب نوجوانان 12 و 14 ساله بودند و پای تعریف های مخصوص من می نشستند ... ولی آن تعریف چی بود که بعد از اینهمه سال در کلیبر ذکر می شد !؟
همان خیلی سال پیش ، یک روستایی بود که با فاصله یک کیلومتر از مرز ایران و عراق بود ، با چند خانوار ساکن که کارشان دامداری بود و در نهایت فلاکت بودند (!) چون راه دسترسی و امکانات نداشتند و رسما با نورخورشید کار می کردند ... یک مسئله ای هم بود و آن اینکه نیروهای دموکرات بعد از ورود به منطقه ، خداقل یک یا دوشب را آنجا می ماندند ؛ چون خیلی امن بود و دقیقا زیر پای پایگاه ارتش قرار داشت و ارتش هم که طبق دستورالعمل هایش هیچ کاری با آنها نداشت و عمده توجه شان به داخل پایگاه شان بود ... خلاصه اینکه بعد از چند ماه جلسه و ... این خانواده ها را به روستاهای دیگر انتقال دادند و برایشان خانه و زمین دادند و قرار شد تا آن روستا حذف شود !؟ تا از پاتوق دموکراتی ها دربیاید ... من باتفاق یک گروهان از بچه ها رفته بودم و در نزدیکی آن روستا روی یک تپه نشسته بودیم هم برا یحفظ امنیت منطقه و هم اینکه یک نفر را همراه خودمان داشتیم که یک گروهان دیگر در فاصله دورتر هماهنگ می شد ... قرار بود روستا را با خمپاره های 120 بزنند و بدلیل برد زیاد ، این خمپاره اندازها را در فاصله دورتری برپا می کردند و نفری که با ما بود برا یدادن گرا پیش ما بود و با بیسیم با آنها هماهنگ می کرد ... یکی دو تا خمپاره برای قلق گیری زدند و بعد با آدرسی که می داد ، دقیقا خمپاره ها به ساختمان ها می خورد !! خمپاره وقتی وارد سقف می شد ، سقف فرو می ریخت و بلافاصله انفجار رخ می داد و از ساختمان مخروبه ای می ماند با دیوارهایی باندازه یک متر !؟ هم جالب بود و هم جالب نبود ... جالب بود برای اینکه ما تماشاگران یک مانوری بودیم که گردان ادوات راه انداخته بود و دقت کار خیلی خاص بود ، شاید این قبیل تماشاها برای هر کسی دست نمی داد ! و طرف دیگر اینکه بهرحال با هر توجیهی ، یک روستا تقریبا داشت حذف می شد (!؟) فردای روزی که ما به شهر برگشتیم ، شده بودیم انگشت نما و همه ما را به عنوان کسانی که آن روستا را تخریب و حذف کرده بودیم می شناختند در حالیکه ما جز تماشا هیچ نقشی نداشتیم !؟ امروزه از بمب های سنگرشکن حرف می زنند که برای سازه های بتنی و قوی بکار می رود و من وقتی در فجازی فیلمهایشان را می بینم یاد آن خاطره ام می افتم که خمپاره 120 با ساختمان های خشتی و کاهگلی همان کار را می کرد !!؟
بعدها این مورد خیلی در شهر سر و صدا کرد و شایعه کردند که سپاه آنها را اخراج کرده است و ... و شهر را کلا مسموم کردند و بعدها یک عده از امنای تقریبا محترم شهر بهمراه فرماندار ، یکسری اسناد بیرون دادند که خود آن اهالی از اینکه زیرپای این و آن مانده بودند و هیچ امکاناتی به آنها نمی رسید(!) شکایت کرده بودند و خودشان روستای موردنظر را انتخاب کرده بودند که هر کدام کجا بروند !؟ ولی برای اینکه خود مظلوم نمایی در کشور ما مد است !؟ مظلوم ها بزرگترین ظلم ها را رقم می زنند !!؟
سالها بعد یک جوان دانشجو از سقز در تبریز بود که علایق هنری هم داشت و یک جایی بودیم و او هم کمی فرصت تریبون بهش دست داد و من وقتی نامش را شنیدم آخر اسمش نام آن روستا بود ، در فرصت انتراکت از او پرسیدم که روستایتان کجای سقز هست !؟ ( چون تشابه اسمی در برخی موارد زیاد است و در منطقه ما هم چند روستای هم نام و جود دارد ! ) و گفت که شخصا آن روستا را ندیده است و آن روستا قبلا توسط سپاه تخریب شده است ( البته اشاره کرد ، زمانی که هنوز مردم در آن روستا ساکن بودند !؟) و من پرسیدم که این داستان را پدرت برایت تعریف کرده یا مادرت !؟ و خیلی هم تعجب کرد و گفتم : " آن جا را سپاه تخریب کرد و من روی تپه ی مشرف به روستا نشسته بودم ولی همه ی روستایی ها ، دو - سه ماه قبل ، در روستاهای دیگر اسکان داده شده بودند !! " بعدتر ها هر وقت مرا می دید یک لبخند بین مان رد و بدل می شد ...
ظهر نامه ام را در محل قرار گرفتم ... نامه را به پست فرستاده بودند و حضرت پست برای اینکه کارهای مهمش زمین نماند ، دوبار مهر عدم دسترسی رویش زده بود و برای افراد زنگ می زد و توی خیابان قرار می گذاشت تا نامه ها را بدهد !؟ نامه را دیروز گرفتم و مهلت واریز وجه و درخواست خرید سهم برای امروز می باشد ... سر و صدا قطع شد و وارد امروز شدیم ... البته موتوری ها و تماشاچی ها با سرو صدا در حال خوردن آخرین چایی ها و ترک محل و رفتن به خانه هایشان هستند ( با صدای پخشی که از ماشین هایشان بلند است ! )
بعد از ظهر قرار والیبال داشتم و برخی ها انگار مردد بودند برای آمدن به سالن ... یکنفر هم که آمده بود می گفت که دو دل بود که نشود که بشود و سالن را با بمب بزنند !؟ و برایش توضیح دادم که بمب ها خیلی گران هستند و برای کشتن ما استفاده نمی کنند و ما دیر یا زود قربانی مدیریت غلط دولت های خودمان می شویم !!؟ هوا واقعا خیلی گرم بود و شاید هم داغ ! بازی خوبی از آب درآمد ولی بهتر است بگویم از عرق درآمد !؟ تا ساعت 9 شب ، هنوز توی کف خستگی بیش از اندازه بازی بودم ...
با درود
خاطره ها که تمام شدنی نیست
مخصوصا خاطرات سربازی و بعد در زمانی که آدم شاغل هست و البته دوران تحصیل
سلام

هر روز زندگی یک خاطره عریض و طویل است ، کسی که خاطره ندارد فقط زنده بود و زندگی نکرده است ...