دیروز آخر هفته بود و ویکندهای ما غالبا پر از مراسمات مربوط به درگذشتگان می باشد ، از شام غریبان گرفته تا سوم و ی جاها شب هفت و بالاخره چهلم و سالگرد و ... خدا را شکر که جامعه فرهیخته به این فکر نیافتاده است که برای امواتشان چندمین سالگرد بگیرند والا چه آشی می شد !!!؟؟
ادامه مطلب ...
پریشب خانه ی مادرم بودیم و دیروز صبح بعداز تماشای قسمت هایی از برنامه حالا خورشیداز خانه خارج شده و بطرف مرکز شهر رفتیم ، کمی بعد بانو به طرف محل کار خودش رفت و من رفتم دنبال کارهای نیمه تمامی که هیچگاه نمی خواهند تمام بشوند !!
خواب به آنجا رسید که اسم من از توی جعبه بیرون آمده بود برای داشتن یک روز عشقولانه با یکی از همکلاسی ها ... آنهم در کجا !؟ بلژیک !! ولی من ته دلم از دلهره های ایرانی داشتم (!!) از آن دسته که یکی ببیند چه می شود !؟ یکی بگیرد چه می شود !؟ این استرس ها تا اعماق خوابهایمان هم رسوخ کرده است و از دست یونگ هم کاری ساخته نیست !!
دیروز توی نمایشگاه کتاب من از جلوی غرفه ها رد می شدم و کف دستم را از روی کتابهای چیده شده حرکت می دادم و به دوستم می گفتم : " من دارم غرفه ها را اسکن می کنم و مطمئن هستم اگر چیز جالبی بود ، خودش مرا جذب خواهد کرد !! والا نگاه کردن به اینهمه غرفه و کتاب چند روز وقت می گیرد ...