داشتم از خانه بیرون می آمدم ، نوراخانیم آمد پیشم چندتا بادام و کشمش توی دستم گذاشته که « روزه هستی ، بیرون گرسنه شدی بخور !! »
چند روز پیش ، توی اتوبوس آشنای دوری دیدم ، حال و احوالی کردیم و نه پخته و نه شسته از من سوال کرد : سالی که گذشت را چگونه دیدی ؟ گفتم : نادانان از دانایان می خواستند ، سکوتشان را بشکنند ، غافل از اینکه شکست سکوت آنها کوس رسوایی اینها بود !؟
===
امروز پیرمردی را در اتوبوس با اشاره فراخواندم و صندلی ام را دادم تا بنشیند ، می لرزید ولی تعارف می کرد تا من بنشینم ... گفتم موهایم دروغگو هستند و سفیدی شان ربطی به سن من ندارد !! نشست و چه آدم خوش صحبتی بود ... رادیو اتوبوس قرآن پخش می کرد و پیرمرد لرزان گفت : شاید هشتاد سال قبل بود ، با پدرم رفتیم مسجد ، ماه رمضان بود ... یک نفر قرآن می خواند و من فکر می کردم آیا منهم می توانم قرآن یاد بگیرم ... بعدها مادربزرگم مرا جلوی خودش می نشاند و به سبک قدیم به من قرآن یاد داد ، حالا هر وقت صدای قرآن می شنوم ، یاد مادربزرگم می افتم ... و کمی بغض کرد !
با درود
جواب خوبی به اون آشنای دور داده ای که باید پیرامونش فکر کند
و اما اون پیرمرد آدمها یک جور همیشه احساس جوانی دارند
قدیمها که اتوبوس ها مختلط بود به مسن ها و خانمها جا تعارف می شد
و اما نورا خانم مثل همه ی دختر ها هوای بابا را دارد
برایش زیاد دعا بکن دعای پدر رد خور ندارد
سلام
داشتن خاطرات ارزشمند در زندگی ، برای روزگار پیری تولید انرژی و احساس مثبت می کند
حالا هم این امر جاافتاده است ولی خانم ها کمتر رعایت می کنند تا آقایان ...
ممنون