یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دیدار خطرناک ...

 

امروز همه کارهایم تکرار می شدند ، نثلا صبح نوراخانیم را رساندم مهد و برگشتنی ، بانو زنگ زد و خبر گرفت که چادرمسافرتی اش را هم بردم یا نه ؟! جوابم منفی بود و پشت گوشی چند جمله از آنهایی که مرحوم پدر هم می گفت ، گفت !!؟؟

 

 

والله من توصیه ای نشنیده بودم ، ولی چاره ای نبود و همچنانچه به پدر مرحوم هم چیزی نمی گفتم ، چیزی نگفتم ... به خانه برگشتم و چادر و یکی از عروسک هایش را به مهد بردم ... امروز حیاط مهد ،  اردو برگزار کرده بودند !!

 

همین دوبار رفتن ، یعنی چند تکرار ... دو بار اسنپ گرفتم ، دو بار اتوبوس سوار شدن ، با چند مغازه دار در خیابان محلمان سلام و علیک کردم !!؟

 

بعد از اینکه خانه رسیدم مادرم زنگ زد و گفت آمدنی دست پر بروم و همه چیز بخرم ... دوباره راهی شدم و آمدم طرف مرکز شهر ... اول بازار کفاشان یکی را دیدم که با دوچرخه در حال حرکت بود ...‌ وقتی نزدیک شد دست بلند کردم و ترسید و توقف کرد ... شاید ده سال بیشتر بود که دنبالش بودم و او را پیدا نمی کردم ، از هر کسی سراغ می گرفتم شماره اش را نداشتند و یا گم کرده بودند و جالب اینکه می گفتند همین دیروز دیده ام و از این حرفها ... در یک محدوده کوچک ، هر روز بودیم و دور از چشم هم !!؟ وقتی مرا دید پیاده شد و قبل از دست دادن دستش را به جیب شلوارهایش زد ، مثل کسانیکه دنبال فندک می گردند ... گفتم :« دنبال چاقو می گردی که مرا بزنی !؟ » خندید و گفت :« دنبال پول خرد می گردم ، صدقه کم کنم ، دیدن تو در این ساعت خطرناک است ، حتما بلایی این نزدیکی هاست !! » گفتم :« یعنی با پول خرد حل می شود !؟ » یک فحش شناسنامه دار به بانی گرانی داد و گفت :« قربان خدا بروم هنوز با یک ریال کلی کار راه می اندازد !!؟ » چند دقیقه حرف زدیم و جدا شدیم ... 


رفتم یکی را دیدم و بعد مسیرم را طرف میدان تره بار قدیم ، میدان صاحب آباد انداختم تا برای خانه مادرم خرید کنم ...

 

باندازه یک وانت خرید کرده بودم که دیدم  وسایل خریده و دارد پشت دوچرخه می بندد که برود ... از پشت سرش گفتم :« محکم ببند ، توی راه می ریزد و فکر می کنی از طرف دیدن من بود !!؟ » خندید و گفت :« اینها چیزی نیست ، خودم را آماده‌چیزها‌ی بزرگتر کرده ام ... باید حتما صدقه کم کنم !! »   گفتم :« گوش به زنگ باش ، اگر شنیدی مترو از خط خارج شده ، زود برو اولین مسجد و بیرون نیا ... امروز خیلی کارها را دوبار کرده ام ؛ یکیش هم متروسواری !! »

 

خیلی سال پیش ، مثلا سی سال ، هر وقت مرا در بازار می دید ، دست از کار می کشید و می گفت برویم ناهار ... می گفتم چی بخوریم !؟ می گفت :« زهرمار !! ... » مهم نبود کجا می رفتیم ، فقط می گفتیم و می خندیدیم و می خوردیم و خوش بودیم ... هم سرپرست خانوار بود و هم یک خواهر و یک برادر فلج در خانه داشتند !! ازدواج هم نکرد و می گفت پدرم ازدواج کرد ولی زنش را من نگه می دارم ... مرا که می دید نیش اش باز می شد و چند دقیقه ای خوش می گذراندیم !!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد