یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

نقش بی تاثیر ...

 

این روزها شاید بیش از هر زمانی نباشد ولی در نوع خود در حد بالائی اتصال بین نسل ها پاره شده است و هرکسی با منطقی فراخور عقل خویش آن را توجیه می کند !! یکی از برتابیدن بزرگانی که در اصل زیاد هم بزرگ نیستند و گاه فقط بزرگی شان به سن آنهاست حرف می زند و دیگری از بی تربیتی کوچکتران و بی احترامی آنها یاد می کند ...

   

پاره شدن این ارتباط و اتصال هدر رفتن بار فرهنگی جامعه است ... چیزی که همه ی فرهیختگان می دانند چیست ولی راه علاج آن را باید بجویند !! البته برخی هم بدشان نمی آید که این اتصال فرهنگی گسسته شود تا برای خودشان شکاف و روزنه ای برای بروز افکار جدید بیابند !! گاهی هم برخی از این به ظاهر بزرگان رشته فکری دیگری را می جوند و خبر ندارند که اگر قرار باشد هر کسی رشته ی دیگری را بجود سر آخر تمام رشته ها جویده و پاره خواهند شد ... دقیقا وقتی این را می نوشتم زیباکلام از ذهنم رد شد !!

 

بسته به اینکه فرهنگ را با چه وسعتی تعریف بکنیم (!) به همان اندازه هم باید نسبت به موضوعات خرد و کلان آن حساس باشیم ... فرهنگ یک جامعه می تواند شامل همه چیز آن جامعه بشود ؛ تمام دارائی های مادی و معنوی ...

 

توی اتوبوس نشسته بود که پیرمردی قصد بر سوار شدن کرد ، کیف دستی بزرگی هم در دست داشت و همین امر کارش را دشوار می کرد ... کسی جز من در اتوبوس نبود ، خم شدم و کیف دستی اش را گرفتم و با دست دیگرم کمک کردم تا بالا بیاید و بغل دست خودم نشاندم !! گفت : " بهتر است بروم عقب بنشینم که وسایلم را زمین بگذارم ! " گفتم : " تو بنشین ، وسایل را من نگه می دارم ... " تشکر کرد و نشست و بعد زیرلب دعائی هم کرد.

 

گفتم : " چه بر استاد ... باز هم کوه می روید !! " برگشت و این بار دقیق توی صورتم نگاه کرد و گفت : " نه دیگر ... البته جاهای ماشین رو ببرند ، می روم ! " گفتم : " من هم منظورم بالای کوه نبود ، همان دامنه ی کوه برای تنفس بروید کافیست دیگر ... " گفت : " ببخشید که شما را نمی توانم به جا بیاورم ! " گفتم : " مهم همین است که شما را بشناسم ... بهرحال بین نسل من و شما چند نسل فاصله هست ... "

 

مطمئنا حالا نود سالگی را پشت سر گذاشته است ... یکی از چهره های قدیمی کوهنوردی کشور محسوب می شود ... حدود 40 سالی هم در تهران زندگی کرده است و در آنجا برای خودش یک گروه کوهنوردی داشت با یک نام بامسما ؛ آق باش !! ( موسفید !) بقول خودش از همان جوانی موهایش سفید شده بود و همه او را آقباش صدا می کردند ؛ در این مورد من از او با سابقه تر تشریف دارم چون من در نوجوانی نصف موهایم را سفید کرده بودم !! ضمنا برخی از دوستان زمان دبیرستان و دوستانی که موهایشان سفید می باشد را با همین لقب صدا می زنم ... و آنها هم برای اینکه تکراری نشود مرا قره بوغ(!) ( سبیل سیاه ) صدا می زنند ...


حالا چند سالیست که به تبریز برگشته است و در جلساتی که گهگاه در زمینه ی کوهنوردی برگزار می کنند ، او را هم دعوت می کنند ... برای همین اندک هم راضی است و لابد می داند که در بستر فرهنگی ایران زمین ، خیلی ها در آشناترین جاها غریب می میرند!! خوب حرف می زند و در این سن و سال شمرده و بدون بیراهه رفتن ، حرف زدن نباید زیاد راحت باشد ، مخصوصا که از گذشته شاهد می آورد و نام هایی را تکرار می کند و ... هفتواد و پنج سال کوهنوردی کرده است !! در تیم اعزامی ایران به هیمالیا برای بررسی شرایط صعود در سال 48 در آنجا بوده است !! از صعود به دماوند در سالهای قبل از 50 حرف می زد ... صعودهایی که بهیچ وجه نمی شود با صعودهای امروزی مقایسه کرد !! تجربه هایی که هر کدامشان را باید ساعت ها زیر ذره بین گذاشت (!) ولی چه کسی (!؟) ... در اینجا مردم می آیند و با هزار مشقت هزار تجربه کسب می کنند و می میرند و دیگران می آیند و باز با هزاران مشقت همان هزار تجربه را کسب می کنند و این دورِ بیخود بدون اینکه بتواند به هم متصل بشود در حال تکرار است !!

 

یکی دو ایستکاه مانده به محلی که باید پیاده می شد گفت : " من فلان ایستگاه باید پیاده شوم " گفتم : " می دانم ... همیشه وقتی سوار می شوید یا پیاده می شوید شما را تحت نظر دارم !!" گفت : " بعد از این هروقت دیدی سوار شدم ، حتما صدایم کن تا با هم باشیم و توی راه صحبت کنیم ... البته یک اتاقی هم دارم که تمام عکس ها و تابلوها و خاطراتم آنجا هستند ، هروقت فرصت داشتی بیا ... " گفتم : " در همایش پیشکسوتان سهند در سال 87 یکی دو تا عکس گرفته ام که ایشان هم هستند و حیف که وقت نکرده ام ببرم و بدهم !! "


پیاده شدنی وسایلش را به او دادم و رفت ... مطمئنا یادش نیست و توجه هم نکرده است ، چون بیش از بیست بار موقع سوار شدن دست اش را گرفته و یا در زمان پیاده شدن در پائین بردن وسایلش کمکش کرده بودم !!! وقتی داشت حرف می زد چند تا عکس ازاو گرفتم ، هر بار دست اش را هم بالا می برد ، شاید سلام بود و شاید بسته به اقتضای سن اش خداحافظی می کرد ....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 12 آبان 1398 ساعت 00:01

سلام


یک کتاب زنده نود ساله از تجربیات مختلف زندگی ..
چه چهره دلنشینی دارن ..
خدا حفظشون کنه ..

سلام
واقعا همینطوره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد