یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

جمعه در خانه !!

 

دیشب بعد از اینکه باتفاق مادر " امپراطور دریا  " را دیدیم !!! قرار را بر خوابیدن گذاشتم ولی تا این قرار بر مدار اجرایی شدن برقرار شود ساعت 2 شده بود ... مصداق آیه ی " لفی خسر " همه ی این بیداری به چند چت نیمه کاره و وقت هدر کن صرف شد !! 

 

حوالی ساعت 4 صبح بیدار شدم و رفتم لیوانی آب خوردم ، بعد هوس کردم که ادامه ی خواب را بروم پذیرایی و روی مبل بخوابم !! برای همین لحافم را برداشته و رفتم روی مبل خوابیدم ، دو روزی بود که قصد نوشتن قسمت هایی از داستانم را داشتم ولی سر یک موضوع با خودم به توافق نمی رسیدم برای همین تمام آنچه نمی خواستم بنویسم را با وضوح فول اچ دی توی خواب دیدم ، صحنه عجیب بود و نفسم بند آمده بود ، برای همین غلتی زده و روی میز مقابل مبل افتادم و شتللللق !! 

بعد که فهمیدم خواب بودم درد زانویم که به میز خورده بود را فراموش کرده و به اتاق خودم برگشتم ، چند دقیقه ای بود که بیدار شده بودم ولی هنوز قلبم توی دهانم می زد ... بدبختیه دارم من !!! 

 

صبح مادرم می گفت : " نصف شب احساس کردم زلزله شد ولی کمی که دقت کردم دیدم نه ... " گفتم : " زلزله بود ولی مربوط به افتادن من از روی مبل بود ... با این حساب طبقه پائین نماز آیاتش را هم خوانده بود !! " 

 

چقدر خانه نشستن حال می دهد ، مخصوصا که آدم هزار و یک کار نکرده و نیمه تمام داشته باشد ... اسفند رسیده است و من در تدارک انتقال مطالب وبلاگ به ورد و دسته بندی برای تبدیل آنها به کتاب  هستم ... ناقابل دو سه ساعتی وقت گذاشتم پای انتقال و تنظیمان خرداد ماه 92 !! 

 

عصر باید به یک مجلس ختم می رفتم ، وسط دو تا پیرمرد نشسته بودم که یکی از آنها مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته بود و چون زیادی خودش را گرفته بود منهم توی ذوقش نزدم تا مگر تمام بکند ، گوشش هم سنگین بود و بلند حرف می زد و این یکی بغل دستی که آشنا بود به من فهماند که عوضی گرفته است ولی من سعی می کردم تا آخرین دقیقه به سوالات هر دو نفر جوری جواب بدهم که هر دو راضی بشوند ... صحنه و وقت خوشی بود  !! منکه زیادی خوش به حال شدم ، موقع بلند شدن مرد آشنا چیزی گفت که احساس کردم آن یکی مرد هم شنید ، برای همین چند قدم که راه رفته بودم برگشتم ببینم چه خبر است ، تقریبا همه ی اعضای صورتش نیمه باز مانده بود  !!! 

 

سر راهم بطرف خانه وارد سوپری محل شده و مقادیر زیادی خرید غیرضروری از نوع تنقلات کردم ... بعد وارد قنادی محله شده و کمی شیرینی خریدم !! 

 

 

 

این شیرینی زبان که ملاحظه می کنید از نوع گیگا کالری هستند و دفعه قبل که گرفته بودم قسمت مهمان ها شده بود ، این بار بازم گرفتم و آوردم خانه و چون تنها هستم برای همین با راحتی خیال دو فقره را خورده ام ... 

 

وقتی با دوستم رفته بودم شام ، کلاهش روی میز بود و من یک عکس گرفتم ، گاهی اوقات صحنه های ساده و بی خیال می تواند در روزهای بعد تبدیل به یادآورترین خاطرات بشود ، از این عکس ها زیاد دارم و این هم رفت توی آن فایل !!! 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ت شنبه 3 اسفند 1392 ساعت 10:53

صحنه و وقت خوشی بود!! (هزار امتیاز دادو)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد