تمام بعدازظهر دیروز تا نصفه های شب باران می آمد ، از قرار شنیده های صبح ، بعضی جاها بارش همراه با تگرگ و برف هم بوده !! حوالی عصر برای کاری از خانه رفتم بیرون ، باران هنوز نم نم می بارید ، جایی که می رفتم بسته بود ؛ شاید هم از شانس من بود ، چون در آخرین ملاقاتمان گفته بود : " یک مزیت اینجا این است که همیشه باز است " ... !!!!!
وقتی به در بسته رسیدم ، باران شدیدتر شده بود ... کلاه کاپشنم را بالا دادم ، یک نفر چتر بزرگی بدست گرفته بود و زیر شرشر باران آهسته به راهش ادامه می داد ، چند نفر زیر بالکن خانه ای به امید کم شدن باران ایستاده بودند ، یک پسر 10 - 12 ساله بدون چتر داشت زیر باران به راهش ادامه می داد ، یاد تخسی های جوانی خودم افتادم که چقدر کیف می کردم از اینکه زیر باران راه بروم ، البته من حتی برای رد نشدن از زیر ناودانی ها هم راهم را کج نمی کردم !! حالا که فکر می کنم می بینم این جایگاه ممتاز را بخاطر آن کج نرفتن ها بدست آورده ام ...
من چترم را پوشیده بودم و ترسی از باران نداشتم ... تصمیم گرفتم حالا که برنامه ام نتیجه نداده یک ملاقات بی برنامه داشته باشم ، از کوچه - پسکوچه ها خودم را به مغازه ی یکی از دوستان رساندم ، بهمراه برادرش در مغازه نشسته بودند ، از کوهنوردهای قدیمی بودند و با دیدن من همیشه یادی از صعود مشترکمان به آرارات می کرد ... حق هم داشت ، در آن برنامه اتفاق عجیبی رخ داد ، تقریبا اکثر شرکت کننده های آن برنامه کله گنده بودند و هر لحظه احتمال شاخ در شاخ شدن می رفت ولی چون این اتفاق رخ نداده بود برای همین تبدیل به خاطره انگیزترین برنامه شده بود ، ما خیلی وقت ها بجای مراعات کردن بقیه سعی می کنیم از خود رفتاری بروز بدهیم تا به بقیه نشان بدهیم که اگر مراعات نکنیم چه می شود !!!
یک پیرمردی هم آنجا آمد ، با دیدن من از آمدنش پشیمان شد و من این را از طرز رفتارش فهمیدم ... چند دقیقه بعد اذان را بهانه کرد و رفت ، نمی شناختمش ولی احتمال دادم کاری داشت که وجود شریف مرا اضافه دانسته بود !! چند دقیقه ای که گذشت آمدن و رفتنش را مطرح کردم تا ببینم حدسم درست بوده یا نه !؟ دوستم گفت : " این بنده خدا آدم تنهایی است ... برای بچه هایش هم همه گونه پدری کرده است و به سر و سامان رسانده است ... بعد از مرگ همسرش ، بخاطر درگیری که بین عروس هایش پیش آمده است ، هیچیک از بچه هایش سراغش نمی آیند و برای همین تنهاتر از همیشه مانده است ، هر از گاهی عصرها که اینجا خلوت باشد می آید و دلش را برای ما خالی می کند و می رود ، چون آدم مقیدی است بخاطر اینکه تو را اضافه دیده است درد دلش را برد برای خدا خالی بکند !!! " گفتم : " من فکر کردم درد بزرگش تنهایی است ، تنهایی شاید در جوانی درد داشته باشد ولی در میانسالی پر از آرامش است ، پیرسالی اش را هم تجربه نکرده ام ، اگر زنده بوده باشی می آیم برایت تعریف می کنم !!! ولی دلگیری از دست دلبستگی ها را می دانم که بد دردی است ... "
===
از دیروز یک جورایی حبس خانگی داشتم ، دوستی قرار بود بیاید و دو ساعت یکبار با یک اس ام اس ، برنامه اش را تغییر می داد و بالاخره به امید صبح خوابیدم ...
از سر بیکاری داشتم نتگردی می کردم که به این عکس برخوردم :
حداقل بعد از ذخیره کردن و گذاشتن روی دسکتاپم یک ساعتی در حال نگاه کردن به فکر فرو رفته بودم ...
.
.
سلام
عکس زیباییست ^_^
دلگیری از دست دلبستگی ها بد دردی است ... "