سر سفره صبحانه داشتم با خودم " دل ای دل ... " می کردم که یاد شعر بلند افسانه از نیما یوشیج افتادم و شروع کردم به خواندن آن البته بصورت زمزمه و یکی دو بند نرفته بودم که بقیه را حافظه یاری نکرد و برای همین موبایل را باز کردم ؛ این دائرةالمعارف دم دستی را (!؟) و سرچ کردم و شعر بالا آمد ...
ابتدا خواستم با دکلمه شاملو بشنوم ولی حال نداد ، یکی دو دلیل وجود داشت ؛ یکی اینکه کلا با شاملو زیاد حال نمی کردم و نمی کنم و دلیل اش برمیگردد به آن آشنایی و چند مطلبی که در رابطه اش شنیده و می دانستم ... دایی جان مرحوم ، حوالی سالهای 1340 چند ماه قبل از رفتن به سوئد ، و در همان شش - هفت ماهی که در تهران بود (!) تقریبا هر روز عصر با یکی دو نفر همنشین بود که یکی هم همین جناب شاملو بود و چون از نزدیک در حال و هوای روحیات و چند و چون شخصیت او قرار داشت ، عموما تعریف خوبی از او نمی داد و برای همین ما هم بیس علاقه مان از شاملو را روی تپه های ماسه ای بنا نهادیم و ... و دیگر اینکه برخی چیزها شامل گذشت زمان می شوند و هرچند طلایی و خاص بوده باشند ؛ مثل دیدار از اهرام مصر و تابوت های طلایی فراعنه و ... از هر لحاظ هم خوب باشند ، متعلق به زمان ما نیستند و همین !؟ زمان حرف و صدای شاملو خیلی وقت است که گذشته است ؛ البته برخی ها هنوز دو دستی به حال و هوئای سالهای 40-50 چسبیده اند و حالشو می برند (!؟) یا مثل سلطنت طلب ها هنوز دارند از شاهی حرف می زنند که پایش نایستادند و حرفهایشان ، حتی پیش بچه های خودشان خریدار ندارد !!؟ ... ولی برخی چیزها هستند که هنوز در ما جریان دارند مثل حال و هوای غزلیات حافظ یا مثل رگه هایی از حکمت که در اشعار و حرفهای سعدی قرار دارد !!
خلاصه اینکه چند سطری با صدای شاملو شنیدم و مطمئنا خود نیما هم از این دکلمه و با آن لحن صدا خوشش نمی آمد ؛ خیلی کراواتی بود !؟ من هنوز قیافه ی نیما در لباس چوپانی را بیش از همه دوست دارم ... و قطع کردم و متن شعر را باز کردم و یک صفحه ای خواندم ، هنوز چیزهایی هست که می توان از آنها لذت برد ...
حوالی سالهای قبل از 70 بود که من یک مجموعه شعر از نیما خریدم ، آنهم بیشتر بدلیل اینکه افسانه در آنجا بود ... کمی خواندم ولی ارتباط برقرار نشد ... منهم بوسیدم و کنار کتاب هایم گذاشتم تا خاک بخورد ! و بعدها زمان سربازی و یا سالی بعد از اتمام آن ، دوباره برداشتم و کمی خواندم و باز ارتباط برقرار نشد و دوباره با احترام برگرداندم سر جایش تا بماند و من جا بیفتم !؟
و رفتم تا حوالی 75-76 و دورانی که هوس کرده بودم تا صدای خودم را ضبط بکنم و ببینم مردم بینوا صدای مرا چگونه دریافت می کنند !؟ یک ضبط و پخش کوچولوی خبرنگاری "سونی" خریدم ( تاپ آن زمان بود که در دسترسم بود ! ) و آمدم به خانه ؛ البته با چند کاست خام و نشستم به ضبط صدایم ... تجربه بسیار خاص و رویایی بود ... چند شعر کوتاه از سهراب را برای دست گرمی خواندم ، سهراب را بیشتر دوست داشتم و زیاد می خواندم و تقریبا بدون تپق بودم ؛ یک چیزی بهتر از خسرو شکیبایی (!) ... اولین کاست فوق العاده شد ولی فرصت گوش دادن نداشتم و در تب و تاب خواندن و ضبط کردن بودم ...یادم هست وسط ضبط بودم که زنگ خانه خورد !! برای اینکه مزاحمت صوتی نداشته باشم ، یک رادیو - پخش در خانه داشتیم که آوردم و همینطوری بی حواس یک کاست از جاده ابریشم - کیتارو را گذاشتم تا آرام بخواند و بشود موزیک متن (!؟) صرفا برای اینکه صداهای اضافی را بگیرد !؟ ولی آنقدر دکلمه و موزیک متن با هم جور و عجیب بودند که بعدها یکی از دوستان هنری اصلا قبول نکرد که این یک اتفاق بوده باشد و برای همین بعدها من گفتم که شش ماه دنبال یک آهنگ مناسب می گشتم و بالاخره آهنگ جاده ابریشم از کیتارو را مناسب دیدم و همه قبول کردند !!؟ خلاصه اینکه برای کاست دوم شعر بلند آرش را خواندم و یادم هست که چیزی حدود 27 صفحه بود و بعد از آن یک کاست 45 دقیقه ای گذاشتم و افسانه را برداشتم ؛ افسانه اگر یادم مانده باشد بیشتر از 50 صفحه بود (!) و با یک قوری آب جوش (!) همه را یک نفس خواندم و تمام کردم ...
من افسانه را در هر نوبت بیش از دو یا سه صفحه نمی توانستم بخوانم ... هم حوصله ام ته می کشیدو هم حس خفگی به من دست می داد ، انگار فشارم بالا می رفت ولی زمان پخش نه تنها راحت و روان خواندم ، بلکه یک ریز و ممتد خواندم و جالب تر اینکه خیلی هم لذت بردم ازاینکه هم زمان برای اولین بار می خواندم و ضبط می کردم ... اگر شعر را خوانده اید شاید بدانید چه می گویم ! و اگر تا به حال هوس ضبط کردم صدای خودتان را داشته اید و فضای آن را هم می دانید شاید بدانید چه می گویم ! و برای اینکه بدانید واقعا چه می گویم باید همزمان نوبت اول تان باشد که بخوانید و در ضمن همزمان در حال ضبط باشید ...
بعد از ضبط دکلمه ای که از افسانه داشتم و فوق العاده برایم جالب جالب و خاص بود یک دری به روی من باز شد و آن خواندن شعر افسانه بود ... بعدترها من این منظومه نسبتا بلند را چندین بار خواندم بودم و می دانستم که بیشتر از 45 دقیقه وقت نخواهد گرفت و شاید هم کمتر و گره کور آن برایم گشوده شده بود ... وقتی نوشتم که با زمزمه " دل ای دل " یاد آن افتاده و زمزمه می کردم اشاره به این موضوع بود ...
یک نکته خیلی جالب در ضبط بود و آن اینکه من وقتی برای خودم پخش می کردم تا بشنوم ، حس می کردم که دکلمه را " علامه جعفری " خوانده است ... اصولا تبریزی ها علاقه ای برای وقت گذاشتن و پنهان کردن لهجه ی ترکی خودشان در زمان فارسی حرف زدن ندارند و این بنوعی یک شیوه ی فرهنگی و مبارزه محلی به حساب می آید !؟ و من اگر ببینم که طرف فارس زبانم از لهجه ام متوجه نشده است هر یکی دو جمله نام تبریز را می آورم تا دوزاری اش بیفتد که با کی طرف است !؟ ولی ترک های غیر تبریزی ، که غالبا در معرفی خود از عبارت بچه آذربایجان استفاده می کنند (!) به دو دلیل ابتدای کار دوست دارند تا لهجه ترکی محلی خود را تمام و کمال حذف بکنند و از همان ابتدا بشوند بچه تجریش !؟ دلیل دومش این است که فکر می کنند اگر موقع فارسی حرف زدن لهجه داشته باشند مورد تمسخر فارس ها قرار می گیرند ( که اغلب هم می گیرند ! ) و دلیل اولش این است که با همان لهجه ترکی محلی شان در تبریز هم با نگاه مناسبی تحویل گرفته نمی شوند ؛ مثلا یکی با لهجه اردبیلی یا ارومیه ای در تبریز حرف بزند ، غریبه گی را با گوشت و استخوان درک می کند !؟ برای همین خیلی ها دوست تر دارند تا به تهران مهاجرت بکنند و فارسی حرف بزنند ولی در تبریز ترکی حرف نزنند !؟
این تراکتوری هم که دولت علم کرده است ( و حکومتی ترین تیم فوتبال تاریخ ورزش ایران است ! ) و با شعارهای پوچ، آذربایجانی ها ( عموما اهالی شهرستان های اطراف تبریز ! ) را زیر پرچم آن جمع کرده است بیشتر یک مقابله با چیزی ست که ما به آن هسته مستقل فرهنگ تبریز می گوئیم ( و این چیزی ست که نه شاه از آن خوشش می آمد و نه متولیان فرهنگ در بعد از انقلاب و نه حتی الهام علی اف آذربایجانی و نه اردوغان ترکیه ای !؟ ) ... هواداران تراکتور که پرسپولیس را دولتی و حکومتی می دانند اصلا خبر ندارند که آب و دانه شان از کجا می آید !؟ و خوشحال هستند که شعارهایی می دهند که به نظر خودشان خیلی خاص هستند و توی دهن دولت و حکومت می زنند (!) در حالیکه این شعارها را در تهران برایشان می نویسند (!) و فعالان اجتماعی خیلی زیادی را از طریق همین دام تراکتور گرفته و سر به نیست کرده اند !؟ و جالبتر اینکه نود درصد کسانی که در تهران و با نام پرسپولیس به تراکتوری فحش می دهند ، اصالتا ترک هستند و برای پوشش دادن اینکه فارس زبان شده اند ، توهین های قومیتی را دامن می زنند !؟!؟ و آنها فرک می کنند از این طریق صدایشان را به گوش تبریزی ها می رسانند ... بگذریم که شاعر گفته : " مه فشاند نور و سگ عو عو کند ! "
ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!
بینوا، مضطرا، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخساره ی غم؟
آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی
که رهِ رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
تا بماندی زبون و فتاده؟
با درود
کاشک از آن دکلمه نسخه ای داشتی و در پست قرار می دادی
من کلا شعر ها را غلط و قلوط می خوانم
خیلی هم تپق می زنم
چند بار اشعار شهریار را همراه با پخش موزیک تمرین کرده ام
ولی اصلا بدرد بخور نبود
سلام

البته از چهار کاست ، سه تایش را دارم و یکی را نمی دانم چه کسی امانت برده و نیاورده ... تبدیل کاست به فایل خودش یک پروسه است و ...
حسی که می آید را باید همان لحظه عمل کرد چون بعدا بقول ما ترک ها نیسگیل می شود !؟
با درود
یک قسمتی از دکلمه را از طریق پخش صوت پخش کنید و همزمان از طریق گوشی سیو کنید
بعد در وبلاگ می شه بار گزاری کرد