بارانی ...

امروز حوالی ساعت 6 صبح ، کمی باران آمد ... من با بوی باران بیدار شدم و بعد رفتم توی بالکن و نشستم به تماشای باران ... شهر کم کم داشت بیدار می شد و ماشین ها توی خیابان می آمدند و البته بوق زنان (!) در این شهر مردم یا ول معطل هستند و یا عجله دارند !؟ ساعت 6 صبح در یک منطقه شدیدا مشکونی از نوع برج و اپارتمان ، بوق زدن جز مردم آزاری و مرض چه توجیهی دارد !؟

حوالی ساعت 8 بیرون رفتم برای خرید نان تازه ، نوراخانیم بعد از بیست و چند روز باید به مدرسه می رفت ... چند روزی بود که حساب و کتاب می کرد تا ببیند کی مدرسه باز می شود ، دلش برای دوستانش تنگ شده بود !؟ هشتاد درصد ماشین های توی خیابان ، مادرهایی بودند که داشتند بچه ها را به مدرسه می بردند ... هوا فوق العاده دلچسب بود !

نان تازه خریدم و برگشتم به خانه ، جلوی مجتمع ، آب توی جوب پر شده بود و سرریز کرده بود و نگهبان با یک چوب بلند ، مشغول باز کردن جوب بود ... باهم کمی شوخی داریم ، به من گفت : " آقا دعا می کنید باران بیاید ، فکر اینجا را هم بکنید !؟ " گفتم : " من فقط به به گفته ام ، اگر آمین می گفتم چی می شد !؟ " از وقتی که از محله قدیمی بیرون آمده ام ، آب توی جوب ندیده بودم !!

دیروز برادرزاده ها کار دستم دادند و افتادم توی خط ساخت تصاویر انیمه از روی عکس هایی که در موبایلم داشتم  و چند تایی درست کردم که یک روزم را ساختند !! مخصوصا عکس های نوراخانیم که فوق العاده درمی آمدند ... و بعد متوجه شدم که علاوه بر ساخت انیمه از عکس ، کمی هم از خودش مایه می گذارد و تغییراتی می دهد ، مثلا در برخی عکس ها سبیل مرا سیاه و گاه سفید می کرد ... دقیقا شبیه پدر ژپتو می شدم !؟ چند تایی هم عکس از دوستان ساختم و برایشان فرستادم و ذوقمرگ شدند !!