جشن مهرگان ...

دیشب خانه ی دوستم دعوت بودیم برای شام ؛ البته به تحرکاتی مشکوک شده بودم ولی دوست داشتم دلیل جمع شدن چیز دیگری باشد ... ولی انگار دستهایی در پس پرده با هم یکی شده بودند !! اولین کسی هم که جریان را لو داد فوتورافچی بود ، شکر خدا با همه ی خباثتی که دارد زرنگی ندارد ، که البته اگر این هر دو را با هم داشت چه اعجوبه ای می شد !!

جمع مان جمع بود و جای دو سه نفری هم کم بود ، کم بودن نفر را راحتتر می توان تحمل کرد از اضافه بودن نفر !! حوالی ساعت 20 بود که رفتیم آنجا و هر بار که ساعت را نگاه کردم 2ساعت جلو رفته بود ، بار اول که نگاه کردم قبل از خوردن شام بود رفتیم پای میز ، جمع که دوستانه باشد فرقی نمی کند سر سفره باشد یا سر درد دل  و یا حتی غیبت پشت سر دیگران !! هر دقیقه اش خوش می گذرد ، فقط فوتوراف بانو زیادی ور دل فوتورافچی نشسته بود و نتوانستیم دل سیر اذیتش بکنیم !!

بعد هم که کمی خوشان خوشان بودیم و بعد برایمان کیک آوردند و کادو هم گرفتیم و خلاصه اینکه دومین مراسم تولد امسالم هم خوش گذشت ، اولی را در خانه نوه ها برایم گرفته بودند !! تعدد تولد داشتن هم زیاد بدک نیست !! از آخر شهریور تا وسط مهر برای من تولد محسوب می شود !! با اعلام فوتورافچی متوجه شدم که باید دوباره به ساعت نگاه بکنم ...

بهمین راحتی ساعت 12 شده بود و غزل خداحافظی را خواندیم ...

خانه که رسیدم ساعت حوالی 1 بامداد بود ، چند چراغ روشن در کتاب صورت و دو سلام و چهار جا سر زدن ، یهویی ساعت شد 2 !! وقتی آجرهای زندگی را آدم مرتب نمی چتند معلوم است که چه بلبشوبازاری می شود