یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

فال نوشت ...


خیلی سال ها پیش من برای مدتی چاپخانه یک بنده خدایی را اداره می کردم تا یک شاگرد خوب پیدا بکند !!! شاگردش رفته بود سربازی و خودش بدلیل اینکه سکته مغزی کرده بود قادر به اداره آنجا نبود ، مرا سه ماهی بصورت سفارشی فرستاده بودند آنجا !! 

 

داستان شاید به سالهای 67 برمی گردد که هنوز یک سال تا رفتن به سربازی فرصت داشتم ... 

یک روزی در چاپخانه نشسته بودم که دیدم یک پسر کوچک که قیافه اش به همان پسری که همبازی چارلی چاپلین بود می خورد ، دارد از پنجره مرا و کار کردن ماشین چاپ را نگاه می کند ، آن زمان ها چاپخانه با ماشین ملخی شناخته می شد و همیشه کارکرد آن برای مردم جالب بود و نگاهها را جلب می کرد !!

کمی که نگاهش از حد گذشت ، دیدم یواش یواش دارد بطرف در می آید ولی هنوز جرات وارد شدن ندارد ، فکر کردم شوق تماشا دارد او را نزدیک می کشد که متوجه شدم یک قفس دست اش است !! از این قفس های فال بین ها که یک مرغ عشق داخل اش می اندازند و برای مردم فال فروشی کرده ، حال شان را با فال شان خوش می کنند !!!

خلاصه اینکه وارد شد و گمان من به فال فروشی بود و بعد دیدم بنده خدا کاغذ فالش تمام شده است و کسی که از او تهیه می کرد را دیگر نمی تواند پیدا بکند و از من می پرسید که می شود برایش از این برگ ها چاپ بکنم !! یکی دو تا از کاغذ ها که دست اش بود را نگاه کردم و دیدم هر کدام کلی حرف دارند و آن زمان اساس کار چاپخانه حرف چینی بود ... دروغ چرا دلم بحالش سوخت و پرسیدم که چند نوع از این برگ ها دارد و گفت 8 یا 10 نوع باشد کارش راه می افتد ... از هر کدام یکی خواستم و معلوم شد 6 جور بیشتر نیستند !!!! و گفتم دو روز دیگر یک سری به آنجا بزند ...

فردای آ« روز که کمی سرم خلوت بود ، نشستم و همه ی آنها را حرف چینی کردم و در همان حال به حرف هایی که در آنها بود فکر میکردم و خنده ام می گرفت ، مانند این بود که یک آدم بیسواد نشسته و آنها را نوشته بود !!!

خلاصه اینکه همه را روی ماشین گذاشته و شاید 300 یا 500 برگی برایش چاپ کرده و برش دادم و توی قفسه گذاشتم ، فردای آن روز آمد و برگ ها را به او دادم ، خیلی اصرار کرد پول بدهد ولی نگرفتم و گفتم : " همینکه یاد گرفتم که دیگر به حرف هیچ بلبلی گوش ندهم و فال نخرم برایم کافی است !! "

حالا بیش از 24 سال از آن روزها می گذرد ، هرگاه برایم در موبایل فال حافظ می آید و یا اینکه در اینترنت از سر بیکاری فال باز می کنم یاد این خاطره می افتم ، البته آن زمان ها حداقل این مزیت بود که بلبلی واسطه بود ، حالا که دیجیتالی شده است باز همان سر است و همان کلاه !!!! محال است برای یکی فال بد بیاید ، چون رونق این کاسبی این است که همیشه فال خوب به خورد مردم بدهد تا مردم تشنه تر شوند به این سراب خیالی ...

حالا چرا این خاطره را نوشتم ؛ امروز فال باز کرده ام و حافظ برایم از تمام شدن ماه صیام و ... حرف زده است !! بدبختی داریم با این انرژی های مثبت ، یکی نیست بیاید و اینها را جمع بکند !!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد