اطلاع واثق یافتیم که خانم وزیر راه و چاه ، فرموده اند که تالار شیشه ای صدا و سیما را می سازیم و بهترش را هم می سازیم و فراخوان داده اند برای بهترین طرح بین المللی ( که راه نفوذ را هم از همین حالا باز کرده باشند ! ) و ...
و در این میان یک عده که ساعت شان هنوز به پنجاه سال قبل تنظیم است (!؟) فرموده اند که این چه حرفیه !؟ باید عین نمونه قبلی ساخته بشود ... البته آگاهانه و یا ناآگاهانه فرموده اند که طرح قبلی را یک مهندس اتریشی ؛ بنام ژوزف زوکر و در موسسه عبدالعزیز فرمانفرمائیان زحمتش را کشیده بودند ، بهرحال اینجا ایران است و وقتی یکی را به کار می گیرند ، هنر هم بنوعی متعلق به کارفرما می شود ... تا همین چند روز پیش همین افراد داشتند از هنر ایرانی برای تالار شیشه ای صدا و سیما حرف می زدند ! و تولید غرور ملی می کردند و حالا معلوم شده این هنر هم برای دیگران بوده و ما فقط هزینه اش را پرداخت کرده ایم ... هنر نزد پولدارهاست ، چون دیر یا زود هنرمرد ( هنرمند ) باید هنرش را بفروشد تا نان بخورد !؟
یک منبع ناآگاهی هم می گفت که تخت جمشید را در زمان داریوش ، اسیران رومی ساخته اند که ما هزاران سال به آن افتخار کرده ایم !! و البته کمی هم بیراه نیست ، چون اگر هنر آن زمان آنقدر پیشرفته بود ، باید نمونه های غیراشرافی اش هم در خانه های مردم دیده می شد و این آثار در تمام نیمکره که تحت سلطه و حکومت عادلانه شان بود ، رویت می شد ؛ ولی انگار عدالت هخامنشی هم در حوزه همان تخت جمشید موج می زد !!؟ نه اینکه قصد دهن کجی داشته باشیم ولی نمونه های سازه های ساسانیان و حتی ایلخانی و قاجاری تقریبا در هر سطحی و در هر کجای کشوری که تحت حکومتشان بوده ، دیده می شود !!
حالا اگر یک موسسه بین المللی بیاید و تالار شیشه ای را در شکل دیگری بسازد ، آیا به هنر ایرانی برخورد می کند یا روح جناب فرمانفرائیان در گور مبارک آزرده خاطر می شود و یا !؟ چینی ها بسازند ، هم زودتر تمام می شود و هم ارزانتر تمام می شود !! کارگران افغان را هم که بیرون کرده اید و بقول دیالوک معروف همسر ابوسفیان که وقتی پذیرش دین توسط برده ها و برابری انسان ها و برده ها را شنید یک همچین چیزی گفت : " یعنی بعد از این باید خودمان خودمان را بشوئیم ! " حالا ساختمان های اطراف پایتخت را باید بچه سوسول های پایتخت که یک پایشان به همت دزدی والدین ، خارج از کشور است ، بسازند !! البته خاصیت استثمار اینگونه است که اگر راه تسلط بر دیگران بسته شود ، مردم به طبقات پائین دستی خودشان اعمال استثمار می کنند !
===
توی BRT بودم و کولرها هم روشن بود و هوا هم باندازه کافی مطبوع بود ...پیرمردی سوار شد ، از نوع بازنشسته اتوکشیده و دید که صندلی خالی وجود ندارد و اطراف را نگاه کرد و همه مثل خودش بودند و یکی دو جوان هم نشسته بودند و سرشان توی گوشی !! کمی که آه و اوف کرد ، کسی محلش نگذاشت و به جوانی که کنارش ایستاده بود گفت : " اون پنجره را باز کن تا کمی هوا توی اتوبوس گردش بکند ! " یک نفر دیگر گفت : " کولر باز است ! " برگشت و گفت : " این کولر نیست که ... رفتند ماشین رده خارج خریده اند و آوردند به مردم انداخته اند ... " یکی از پیرمردها گفت : " اتفاقا من باید همراهم کلاه بردارم که توی اتوبوس سرم بکنم ، همین هم اذیت می کند !؟ " و همان اولی با سماجت گفت : " بدبخت این مردم که رفاه ندیده اند و به هر چی که دولت می دهد قانع هستند !! پایتان را بگذارید آن طرف مرز ببینید همین ترکیه گرسنه چه خبر است !! " مرد جوان سرش را افقی تکان داد و گفتم : " حاجی آنطرف مرز ، زیادی خورده بود ، توی ماشین حمل گوشت به هتل رسانده اند ، فکر کرده اتوبوس هست !!؟ " مرد جوان خندید و البته از نوع کمی شدیدش ، یکجورایی زیادی خوشش آمده بود ... پیرمرد اولی که حس کرد به حرف او خندیده است ، پرخاش کرد که ندیده اید و حق هم دارید که بدبخت بمانید ... یکی از پیرمردها بهش تشر زد که نه که تو زیادی خوشبختی !! ... یکی از جوانها بلند شد تا پیاده بشود و پیرمرد سر جای او نشست و غائله ختم به خیر شد ... به همان مرد جوان گفتم : " جای خالی نبود و شده بود چگوارا ، حالا که نشست مثل بقیه مردم قانع شد !! "
===
این مورد جالب تر بود ، رادیو داشت آهنگ کجائید ای شهیدان خدایی را پخش می کرد و دو نفر از همان بازنشسته های اتوکشیده که خیلی ادعایشان می شود که جهان وقتی آنها شاغل بودند خیلی گل و بلبل بود و دقیقا از فردای بازنشستگی آنها همه چیز خرابه شد !؟ و جالبتر هم اینکه نصف خدمتشان در زمان قبل انقلاب و نصفش در بعد از انقلاب بود و همه چیز دقیق بود و صاحب داشت !!؟ یکی از آنها به دیگری گفت که هر چی بعد از انقلاب ساخته اند فقط برای انقلاب و جنگ و شهید و کربلا و ... بوده است !!؟ دوستش گفت که شعر این آهنگ از مولوی هست و ربطی به انقلاب ندارد ! ولی اولی با سماجت خاصی گفت : " نه بابا ، مولوی کجا اینو گفته ... چاپ کتابها دست خودشان هست دیگر ! چاپ می زنند وسط کتاب آنها و بنام آنها پخش می کنند ! "
بعد می گویند که گسست بین نسلی رخ داده و ارتباط بین نسل ها قطع شده است ... نسل ها را نه با چسب هل و نه با چسب رازی نمی شود بهم چسباند ، حتی موتور جوش هم کاره ای نیست !!چقدر شعور لازم است تا بین این نسل ها تزریق شود ؛ مثلا همین فرد با نوه اش !؟
===
دیروز خانه مادرم بودیم و یک ناهار جانانه با هم زدیم ... می گفت که میل ندارم ولی هم اندازه من خورد و بعد رفت کمی بخوابد ، همیشه از اذیت همسایه طبقه بالا شاکی است ... ساعت زندگی آنها با بقیه فرق دارد و از ساعت 11-12 صبح شروع می شود و بعد می روند بیرون و از ساعت 11 شب تا حوالی 3 صبح بیدار هستند و کارهای روزمره شان را می کنند و البته با صدای متعارف که در نیمه شب چند برابر شنیده می شود؛ مثلا کارکرد لباسشوئی می شود مثل شخم زدن تراکتور !! حدود دو ساعتی خوابید و چنان سنگین خوابیده بود که با دیدن من تعجب کرد و گفت : " فکر کردم که صبح شده است و نمازم قضا شده است ... " خوشبختانه هنوز ساعت 4 عصر بود !! و کمی بعد زنگ زدم و آژانس آمد و مادر را برد به مسجد سر کوچه تا کمی آنجا باشد و حوصله اش سر نرود ... ( حوالی ساعت 8 که به همراه بانو داشتیم او را از مسجد برمی داشتیم ، مثل تعطیل شدن مدرسه ، فقط آدم بود که از مسجد بیرون می آمد و به مادرم گفتم : " مسجد شلوغ می شود ؟ " و گفت : " گاهی برخی ها بیرون می مانند ! "
خلاصه اینکه خودم هم خسته شدم از نشستن و بلند شدم تا بروم ... کمی که پیاده رفتم هوس کردم که بروم کوه ... توی چهارراه اول شیطان ایستاده بود و توی گوشم گفت که هوا حالا گرم است ، برو خانه و حوالی 7 با یکی قرار بذار و بعد برو !؟ ( وسوسه همیشه بیس منطقی دارد ! ) ولی من ادامه دادم و یک تقاطع دیگر را هم پیاده رفتم ... و دوباره ادامه دادم و رسیدم پای کوه ... آفتاب روی سرم می زد و هوا هم که گرم بود ... توجهی نکردم و راه افتادم و یواش یواش بالا رفتم ... کمی جلوتر از من یک پیرمرد با یک عصا داشت لاک پشتی بالا می رفت ، مخصوصا یواش تر رفتم تا کمی تماشایش بکنم ! ... و بعد برای اینکه سبقت نگیرم از یک بیراه و کمی سریع بالا رفتم و کلی جلو افتادم ، نفسم هم به شماره افتاد ( فهمیدم آنهم وسوسه شیطان بود ، سبقت معقول تر بود از آن حرکت انفجاری و در آن هوای گرم ! ) و ادامه دادم و ادامه دادم ... درد سیاتیکی که به پای چپم می زد ، کم کم توی همه بدنم پخش شده بود ، حتی انگشتان دستم هم درد می کردند و مجبور بودم مشتم را باز و بسته بکنم تا دردش را احساس نکنم ! ... به بالا رسیدم و کمی نشستم برای استراحت ، نیمکتی در زیر سایه یک درخت ...
یکی هم نشسته بود با یک ریش نیم متری ، البته از نوع تابلو بود ! و کمی بعد یک خانم جوان و تنها آمد و یک نیمکت آنطرف تر نشست و وسایلش را روی نیمکت ریخت و آب خورد و کمی هم آرایشش را مرتب کرد و ... مرد ریشو می خواست بلند شده و برود ولی دلش رضا نداد و کمی هم نشست ، خانم جوان هم مشغول خودش بود و نسبت به افراد محله ، بی محلی می کرد !! و کمی بعد مرد بلند شد و راه افتاد ولی قبل از رفتن دوباره به جلوی نیمکتی که خانم نشسته بود رفت تا مثلا عکسی از چشم انداز شهر بگیرد و آخرین نگاه هایش را هم بکند !! ولی افاقه نکرد و به راه افتاد ، جمعی از پیرمردها داشتند می رسیدند که با یکی از آنها مشغول خوش و بش شد ... فرد مقابل چند بار او را آقای دکتر صدا زد ، آنقدر بلند که منهم می شنیدم ... کمی که حرف زدند به همراه او برگشت تا دوباره روی همان نیمکت نشستند ، طوری نشسته بود که مخاطبش هم فهمید که جریان تابلو است ! یاد شعری افتادم : درویش و غنی بنده این خاک و درند / آنانکه غنی ترند محتاج ترند
وقتی داشتم پائین می آمدم درد خاصی احساس نمی کردم ، شاید خستگی جای درد را گرفته بود ... دوباره تمام مسیر را پیاده آمدم تا اینکه یک قسمتی از راه بانو بهمراه نوراخانم رسیدند و مرا هم سوار کردند و دوباره برگشتیم خانه مادر و بعد از شام به خانه خودمان آمدیم ... کیم خستگی ، و کمی گرما زدگی ویک حمام و دوش ؛ و یک قرص استامینوفن کدئین، دست به دست هم دادند و خیلی راحت خوابیدم و صبح هم که بیدار شدم دردی نداشتم ...
آن پیرمرد اتوبوس سوار
دیالوگ قشنگی بود لذت بردم
همساده ی بالایی نسل جدید هستند
ما قدیمی ها زود می خوابیم و زود هم بیدار می شویم و در طول روز هم کار مشخصی نداریم
الان سرگرمی ما شده اخبار و تفسیر ها که همه تقریبا نظراتشان ثابت است
به هر حال از این گفتار های زنده و مرده که خانمها هم نقش مجری را دارند برای ما دلچسب دیگه نیست
بالاخره وسوسه های شیطان همیشه در کنار آدم است
و بعدش گفتار شیطان به من چه من پیشنهاد دادم تو که عقل داشتی قبول نمی کردی
در کنار منظره به تصویر کشیده شده من نیمکتی ندیدم
سلام
نیمکت ها در انتهای مسیر دریاچه تا بوفه بودند ، تصویر را از وسط راه گرفته بودم ...