قرار بود داستان یکی از خاطرات خیلی خاص پدربزرگم را بنویسم ، ولی بعد از اینکه تقریبا 90درصد قضیه ی مربوط به خاطره را نوشتم و آماده می شدم تا سر و ته خاطره را هم بیاورم ، به فکرم زد که کمی بیشتر مایه بگذارم و بقیه زندگی اش را هم بنویسم و ببینم تا کجا پیش می رود ،
جالب اینجاست که در زندگی شفاهی ما ؛ مخصوصا قبل از دهه چهل ... خاطرات منسجمی هم توی حافظه مردم وجود ندارد که بشود به نقل و قول ها تکیه کرد ، و گاهی دو برادر نسبت به یک خاطره ، باهم تفاهم ندارند ... اگر دایی مرحوم سوئدنشین زنده بود ، کمک زیادی می شد از او گرفت ، حافظه ی او برای خوب بیادسپردن و خوب دیدن زبانزد بود ! ولی او هم یهوئی رفت ، با اینکه بیماریی که در چند سال آخر قبل از فوت همراهش بود ، آلارم مناسب و مساعدی برای برخی کارها بود ولی آن قدر منتظر ماندم که با فوت او ، یک عالمه عکس و خاطره و نوشته و ترجمه در معرض انقراض قرار گرفت ... و حالا راهی ندارم تا با پسردایی ارتباط برقرار کنم و آن چیزهایی که بجا مانده و بدرد او نمی خورد را بخواهم !؟
قسمت اول زندگی پدر بزرگ یک خاطره بود که دو سال از عمرش در حوالی 18-19 سالگی را دربرمی گرفت ، خاطره ای که هفتاد سال بعنوان یک راز ماند و دقیقا یک ماه قبل از فوتش آشکار شد ...
خلاصه چند جمله ای آن این بود که پدر بزرگ مادری ، حوالی سلطنت احمدشاه 1296-1297، بدلیل مشکلات عدیده ی اقتصادی و کمک معاشی خانواده ، با پسر عموی همسن خودش به تهران می رود و دو سال بعنوان باغبان در سفارت فرانسه کار می کند و فارسی و فرانسه را باهم در آنجا یاد می گیرد ( با معلم فرانسوی بچه های خانواده های فرانسوی ) و حتی خواندن و نوشتن ابتدایی را ، ولی با پسرعمویش عهد می بندند که چیزی در رابطه با کار در آنجا به کسی نگویند !؟ و می گویند در راه سازی کار می کردند ... چون کار کردن برای مسیحی ها و تبعات آن به راحتی قابل هضم نبود !؟ و این راز تا هفتاد سال ماند ...
یک ماه قبل از فوت ، وقتی ، دایی با همسرش در سوئدتلفنی حرف می زد و من تنها شاهد ماجرا بودم ، پدربزرگ از دایی می پرسد که : " حبیب ، خانمت فرانسه بلد است !؟ " وجواب مثبت بود ، چون زن دایی مسئول یک پرورشگاه چندملیتی بود و حداقل باید به شش زبان اروپایی مسلط می بود!؟ و در نهایت تعجب ، پدر بزرگ گوشی را می گیرد و با عروسش ، به فرانسه ، چند کلمه ای خوش و بش می کند ... جریانی که در آن لحظه به یک معجزه بیشتر شبیه بود تا اتفاق !؟ و هنوز دایی که به سوئد برگشته بود از شوک خارج نشده بود و می گفت که نمیدانم زن اروپایی ام را چگونه متقاعد کنم که پدرم چگونه فرانسه بلد شده و چرا تا آن لحظه بروز نداده است و ... ( بنده خدا می گفت پدرم بیشتر از من که پنجاه سال در سوئد زندگی کردم ، روحیه سوئدی داشت !؟ ) ، که پدربزرگ فوت کرد و دایی با یک سوال بزرگ تنها ماند که چگونه و چطور و ... !؟ و سه ماه بعد ، من در خانه آن پسرعمویِ پدربزرگ ، داستان را یواشکی تعریف کردم و او گفت حالا که یکی از ما رفته است ، عهدمان هم شکسته بشود ، خوب است و داستان را برای من تعریف کرد ... جالب اینجاست که تا دایی دوباره از سوئد بیاید و من داستان را برایش تعریف بکنم ، آن پسرعمو هم فوت شد ...
با درود
خاطره ی خوبی بود
عجب راز دارهایی بودند
همسایه ما در زمان کودکی با آمریکایی ها ارتباط داشتند
هم پدر و هم فرزندان تدریس زبان انگلیسی می کردند
فکر کنم به خاطر آن ارتباط
محاوره شون کامل بود
توی بازار فرش تبریز ، یک سزی از فروشنده های کم سواد ، خیلی خوب آلمانی حرف می زنند ...