روح همه ی رفتگان غریق رحمت باشد ... من یکی از پدر بزرگ هایم را دیده بودم که پدر مادرم بود و یکی از آنها که پدر پدرم بوده باشد چند سالی قبل از آمدن من فوت شده بود ؛ عموی بزرگم ، که روحش شادتر ، گاهی به شوخی ، به من می گفت : " کاش چند سالی بیشتر زنده می ماند و تو را می دید !؟ " ( این را نه در مقام تعریف بلکه بنوعی کنایه از بابت شلوغی و ... بکار می برند ! )
یکی دو روزی هست که پدربزرگ مادری ام بدجوری توی جلدم رفته است ... در این چند روز چندبار از حرفهایش و خاطره هایم با او ، تعریف کرده ام و دیشب هم یک نیمچه سایه روشن ، توی خوابم آمد و رفت !؟ راستش یک بلبشویی بود که معلوم نبود کی صاحبخانه است و کی مهمان است !؟ دوست داشتم چیزی بپرسم ولی می دانستم جوابش چی خواهد بود و برای همین نپرسیدم !؟ گاهی وقت ها ما در خواب با خودمان مواجه می شویم و یاد و خاطر و تصویر دیگران ، صرفا یک ماسک برای خودِ دیگرِ مخاطبمان می باشد ... ( نمی دانم این را یونگ هم متوجه شده بود یا نه !؟ )
من رابطه ی خوبی با پدر بزرگم داشتم و بهمان اندازه رابطه ام با مادربزرگم تیره و تار بود !؟ ماردبزرگم برخلاف پدر بزرگم که بسیار ساده و آرام و باصداقت بود (!؟) زنی بود بسیار باتجربه و پرهیاهو و زیرک !! به جرات می توانم بگویم که نزدیکترین آدمهایش که بچه هایش و نوه هایش باشند ، بندرت می توانند ادعا بکنند که نصف شخصیت و آنچه بود را توانستند بشناسند !! روح پدرم شاد یکبار گفت : " خدا به فامیل رحم کرد که خانم بزرگ اصلا سواد نداشت والا هر ششماه یک کتاب بیرون می داد " و همیشه می گفت : " خانم بزرگ جوری به حرفهای آدم گوش می دهد انگار دارد درس تحویل می گیرد ... " مادربزرگ اصالتا تبریزی بود و یک ریشه چندنسلی داشت که همه شان آدمها و خانواده های سرشناسی بودند ولی پدربزرگم از سراب بود و بااینکه برای خودش سری داشت و سامانی (!) هیچگاه در اصالت و اصول شهروندی و ... به پای همسرش نمی رسید ولی صداقت و سادگی خاصی که داشت ، باعث شده بود که به همان اندازه محترم باشد ... روحش شاد یکبار به یکی از فامیل های دور مادربزرگم که از تهران آمده بودند و خارج نشین بودند و داشت به همسرش سلام می رساند گفت : " البته ما بیشتر همپا هستیم تا همسر ... " من چیزی حدود بیست سال این جمله را جویدم و جویدم و بعد از ازدواج تازه هضم کردم !؟
( نام پست را باید می نوشتم ، " روان شادان " و یا چیزی مثل " روحشان شاد " )
امروز یک اتفاقی افتاد که من باز یاد پدربزرگم افتادم ... رفته بودم مغازه دوستم و کاری داشتم و دوستم باید سر خاک می رفت برای شرکت در مراسم تدفین و برای همین در مغازه تنها مانده بودم که پیرمردی لنگ لنگان وارد مغازه شد ... توی دستش یکی دو بسته خودکار و چسب داشت و روی صندلی نشست ... چای را تازه دم کرده بودم و گفتم : " بنشین یک چایی بدهم ، تا نفسی تازه بکنی !" من تقریبا با تمام ادا و اطوارهای دستفروشها آشنایی دارم و چون آن رفتارها را هم جزو شگردهای کسب و کارشان می دانم برای همین ناراحت نمی شوم ... نشست و گفت : " یکی دو تا خودکار بردار ، از صبح چیزی نفروخته ام ... " گفتم :" بنشین تا کمی حرف بزنیم ... من هم از صبح چیزی نخریده ام !؟ " و کمی بعد که کمی با او حرف زدم و کمی ورز دادم پرسیدم :" بیخیال این خرید و فروش ها ... حالا ته دلت چه چیزی می خواهی ؟ " گفت : " راستش را بخواهی ، خیلی وقت است که دلم هیچ چیز نمی خواهد ... " گفتم : " با این اوضاع گرانی ، تیک این آپشن از دل خیلی ها برداشته شده است ... ولی خواستن که برای رسیدن نیست ... آدم آزاد است تا بخواهد هرچند بدست نیاورد ... حالا نگاه کن ببین ته دلت چی هست !؟ " گیر داده بودم اساسی و ول کن هم نبودم و بالاخره گفت : " راستش را بخواهی خیلی دوست دارم یک هفته ای بروم مشهد و خودم را بدهم به آشپزخانه امام رضا ... یک دل سیر قورمه سبزی حرم را بخورم !؟ "
یادش بخیر یک همکاری داشتیم که خیلی شکمو بود و خودش هم اعتراف می کرد که نمی تواند خوردنش را کنترل بکند ... یکبار گفت : " خیلی دلم هوای مشهد را کرده است !؟ " چون می دانستم که سالی یکی دوبار می رود ، پرسیدم علتش چیست و گفت : " دلم هوس خوردن غذاهای حرم را کرده است !؟ "
چایی اش را خورد و خواست بلند بشود ، دو تا خودکار برداشتم و یکی را گذاشتم کنار ماشین و گفتم این برای دوستم که نبود و چایی اش را خوردیم ... این را هم یک مغازه بالاتر به فلانی بده و بگو که من فرستادم !؟ و بعد برو دو مغازه بالاتر که غذاخوری هست ، سفارش کردم یک قورمه سبزی به تو بدهند ، مال آشپرخانه حرم نیست ولی قورمه سبزی اش خوب است !؟ " معلوم بود قبل از آمدن به مغازه از جلوی آنجا رد شده بود و بوی قورمه سبزی او را یاد مشهد و آشپزخانه حرم انداخته بود ... ما هم برخی اوقات یاد یکسری خاطرات می افتیم و یکی دوشب اینطرف یا آنطرفتر ، چهره ای از آدمهای آن خاطرات توی ذهنمان می آید و می رود !!
خیلی سال پیش ، حوالی 58-59 قرار شد برویم مشهد ... همیشه دایی کوچکم با جذابیت خاصی آن مشهد رفتن را تعریف می کند ... یک روز پدربزرگ دایی کوچک را صدا می زند و سه هزار تومان از می گذارد کف دستش و می گوید ما رو ببر مشهد !! دایی می گفت : " اگر من این را تعریف نمی کردم محال بود شما از نفر دیگری بشنوید که فلان مبلغ هزینه سفر را چه کسی داده بود ؟! و اگر آقام زنده بود و من این را می گفتم چه بسا توی دلش از من ناراحت می شد که چرا گفتم !؟ " ( یک همچین آدمی بود و تا سالها هی از دایی تعریف می کرد که زحمتش را کشید و ما را برد مشهد و ... ) خلاصه اینکه پدربزرگ و مادر بزرگ و دایی کوچک که آن سالها مجرد بود و مادرم و ما سه برادر سوار یک پیکان راه افتادیم طرف مشهد ... وقتی مشهد رسیدیم توی رادیو اعلام کردند که آقای طالقانی فوت کرد ... آن سفر دلخوشی های خودش را داشت ، مثلا وقتی از تاکستان رد می شدیم ، ماردبزرگ دست توی کیفش کرد و دو تا اسکناس به دایی داد و گفت : " ناهار امروز را مهمان من هستید ... " یکی دو وعده را توی اتاق پخت و پز می کردند و یکبار مثلا بابابزرگ به داییم گفت ، برویم فلان خیابان ، ته کوچه یک غذاخوری هست ببینیم هنوز زنده است ، آدم ها که از هم خبر ندارند ، اگر زنده بود ناهار مهمان من " و همینجور که ما فکر می کردیم هزینه سفر را دایی پرداخت می کند ، از اینور و آنور یکی پول بنزین می داد و یکی پول می داد برای رستوران و ...
این حرف را از پدربزرگم توی یاد دارم و هر از گاهی هم عمل می کنم و خیلی لذت بخش است ... می گفت : " آدم شاید بدلیل مشکلاتی پایش به مشهد نرسد باید دست و دلش همیشه می تواند برسد ... " مثلا تعریف می کنند که یکبار منتظر بودند برای ناهار بیاید و دیر کرده بود و نگران شده بودند و آن زمان هم تلفن و موبایل که نبود ، یکی دو بار تا سر کوچه رفته بودند و برگشته بودند و مثلا با یک ساعت تاخیر آمده بود ... چون کارمند استانداری بود ، نهایتا یکی دو دقیقه توی کارهایش لنگی (!) دیده می شد و خیلی سر وقت بود !! مادربزرگ پرسیده بود : " آقاسی ... که چرا دیر کرده ای ؟ " ( آقاسی بمعنی پدر سوم شخص که این سوم شخص هم فرزند ته تغاری خانه را شامل می شد !! ) جواب داده بود : " توی راه که می آمدم ، از جلوی فلان مسجد ، یک اتوبوس داشت می رفت مشهد ... ایستادم همه سوار شدند و راه افتادند و بعد آمدم خانه ... دلم را هم با آنها فرستادم مشهد ! " یا عادتی داشت که وقتی می شنید از اقوام و آشنایان یکی می خواهد به مشهد برود ، می رفت دیدنش و همیشه موقع خداحافظی یکی دو تا اسکناس توی دستش مچاله می کرد و توی جیب طرف می گذاشت و می گفت کمه ولی قاتی خرج سفرت کن !؟ " این همان دست و دل در کار بستن بود ... من هرگاه فرصتی شده و این کار را کرده ام تا مدتها شنگول منگول می شدم ، یک خاصیت خاصی داشت و دارد ... یکبار رفته بودم فرودگاه برای بدرقه مادرم به تهران ، برگشتنی روی تابلو نوشته بود که پرواز مشهد به زمین نشست و من ایستادم تا مسافرهای مشهد رسیدند و از جلویمان رد شدند و بعد برگشتیم خانه ...
( بگذریم که این روزها مسافرهای مشهد دست کمی از مسافرهای شوی ریاض ندارند (!) ولی اگر یکنفر مسافر مشهد هم بین آنها بود ارزشش را داشت ... )
سلام
چقدر جالبه این کار. خیلی دوست داشتم. روح همه رفتگان شاد
سلام

با درود
آن مرد دستفروش هوس زیارت و خورشت سبزی کرده بود
امام رضا هم ادا فرمود البته بدست یک آدم خیر
چقدر لذت بردم
توفیقی بود که خدا نصیبت کرد
خدا رحمت کند مادر بزرگ زیرک و دانا را
حالا چرا توی دل شما جای نداشت نمی دونم حتما شوهر آزار بوده
حالا همسر خوبه و یا هم پا ؟
من معتقدم زن و شوهر باید رفیق هم باشند
مشهد آخرین بار قبل از کرونا رفتم دیگر قسمت نشده است
هم بلیط سخت گیر می آید هم سفر باید کوتاه باشد
سلام

گاهی وقتها حوصله آدم همراهی می کند و از زنده بودن لذت می برد ...
همسر بودن نشانه اوج خوشبختی در ازدواج است ... ولی کم اتفاق می افتد و اغلب زناشویی ها با همپایی و همراهی ادامه پیدا می کند ، برخی ها حتی به همپا بودن هم نمی رسند و ختم می شوند !؟
مشهد را پارسال رفتیم ... خیلی خوش گذشت ... همسفر پیدا نمی شود !