یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک روز مثلا آرام !

 

دیروز تصمیم داشتم که یک روز آرام را سپری بکنم و تا جایی که می توانم خودم را درگیر تنش های روزمره نکنم ! شاید بنظر سخت بیاید ولی برای هر چیزی هزینه ای لازم است و برای داشتن یک روز آرام ؛ آنهم دراین جنگل مولا (!) باید سختی کار را به جان خرید ...

 

اولین کارم این بود که نوراخانیم را به خانه مادربانو برسانم تا آنجا باشد ، بانو در خانه کمی کار داشت و نیاز به تمرکز و آرام بودن و مطالعه !! و اینها با وجود و حضور نوراخانیم کمی نایاب تر می شوند !! و مثل یک سیاهچاله ی فضایی هر  چقدر در اطرافش وقت و توجه و ... باشد را می بلعد !! یک اسنپی خواسته بودم و اتفاقا هم تمیز بود و هم یک راننده متشخص داشت و بدون کوچکترین تنشی سوار شدیم و در مقصد پیاده شدیم (!) همین یک مورد گاه به سختی بدست می آید !!

 

بعد از سپردن نوراخانیم به مادربانو ، از خانه شان بیرون آمدم و اتفاقا اتوبوس رسید !! سوار شدم و قسمتیت از مسیر را با اتوبوس آمدم تا در وسط راه بقیه مسیر را با BRT بروم ... تماشا کردن آدمهایی که سواراتوبوس می شدند بنوعی تنش زا بود !! مثلا طرف با سن بالا و با زحمت زیاد می خواست سوار بشود و د رعین حال نمی خواست دستش را به میله ها بگیرد و پروتکل های شخصی اش را اجرا می کرد !! داشتن یک فقره دستکش یکبار مصرف برا یاین قبیل افراد که هم ناتوانتر تشریف دارند و هم وسواس بهداشتی دارند ، لازم است و کارشان را راه می اندازد ولی چه می شود کرد که پروتکل های شخصی آدم گاه با هم نمی خوانند و بهم ریختگی زندگی امروزه ی ما بیشتر محصول تعارض و تضاد درون ذهنی خودمان می باشد !! هرچند بهانه ی بیرونی همیشه در خدمت ما هستند !! قرار بود آرامشم را حفظ کنم و برای همین به تماشا اکتفا می کردم ولی همین دریافت های معمولی از طریق گوش و چشم و ... طلب می کند که آدم دو دستی چهارچوب افکارش را بگیرد که به هم نریزند !!

 

فلکه دانشگاه پیاده شدم و می خواستم اتوبوس را عوض بکنم که هوس کردم سری به برج بلور بزنم ... هم قدمی می زدم و هم تماشا و هم احیانا اگر باز بود به یک کتابفروشی سر می زدم !! ساعت حوالی 11 بود و تقریبا همه شان تعطیل بودند !! دوری زده و بیرون آمدم و سوار اتوبوس شدم !! همانجا تصمیم گرفتم تا چند ایستگاه بیشتر بروم و سری به بانک تجارت شعبه ی حساب خودم بزنم و کارت را تعویض بکنم !! یک شعبه ی خیلی آرام که اولین کارت خودپردازم را در آن سالهایی که گرفتن کارت مصیبتی بود ، از آنجادریافت کرده بودم !! یک خانم خوش برخورد برایم برگه  ای داد تا پر بکنم ، دو خط پر کرده بودم که دیدم ، برگه اصلا ربطی به تعویض کارت ندارد و با خنده گفتم : " این را داده اید تا خطم خوب بشود !؟ این برگه مخصوص انتقال وجه است !! " برگه را گرفت و با خنده و معذرت خواهان گفت  :" ببخشید ، من برگه را اشتباه داده ام !! " و یک برگ دیگر داد !! پر کردم و خانم داشت می رفت دنبال کارهای واجب دیگری که داشت (!) و مرا به مرد مسنی که تازه پشت میزش آمده بود حواله داد تا کارم را راه بیاندازد !! نشست و برگه ام را گرفت و کارت هوشمند ملی را هم دادم و کمی در رایانه چرخید و یادآوری کردم که نام روی کارت را هم اصلاح بکند !! انگار کار زیادی از او خواسته باشم ، نفسی کشید و گفت : " باید به شعبه صدور کارت مراجعه بکنید !! " گفتم : " اگر هوشتان اجازه بدهد می بینید که نوشته ام شعبه حسا ب من همینجاست !! من از آن سر شهر نیامده ام اینجا گوسفند بچرانم !! " توی دستش یک چیزی داشت ، مثل پیچر (!) یک زمانی آنها هم مد شده بودند !! و با آن مشغول بود و من احساس می کردم که یکی دو تا از عصب های زیر گوش راستم دارند تحریک می شوند تا آرامشم را بهم بریزند !! کمی هم با خودش ور رفت تا لقب بیسوادی که به او داده بودم را هضم بکنم !!ولی فکر می کرد لقمه بزرگ است و برای همین مرا فرستاد پیش معاون شعبه تا تغییرات را او اعمال بکند !! معاون مرد خیلی آرامی بود که سعی می کرد تا نهایت آرامش را در رفتارش نشان بدهد !! و وقتی کارت هایم را می گرفتم تا سراغش بروم و به کارمندش گفته بودم خاک توی سرتان با این کار کردنتان (!) ، شنیده بود !!! کنار میز آقای معاون رسیدم و دعوت به نشستن کرد و کارت هایم را گرفت و رفت توی رایانه و مشغول شد !! البته یکی دو سوال هم او کرد که اصلا ربطی به تعویض کارت نداشت و دو سه تا از عصب های دیگر هم رفتند کنار عصب های ناراحت ایستادند !!! توی دلم گفتم : " حیف به بانک تجارت که زمانی چقدر باکلاس بود و حالا به چه حال و روزی افتاده است !! " رئیس و معاون و چهارنفر در بانک کار می کردند و در طول 35 دقیقه ی گذشته من و یک خانم مسن و یک خانم جوان تنها مشتر یهای بانک بودیم که مثلا داشتند کارمان را راه می انداختند !! و اتفاقا همه شان هم مشغول بودند !! یکی آمد که اعصابش قبلا تحریک شده بود و برگ نوبت گرفت !! ده دقیقه ای ایستاد و بیکباره فریاد زد که ده دقیقه است که نه شماره صدا می زنند و نه چیزی !! من چقدر بایستم !؟ تحویلدار که طرز لباس پوشیدنش نشان می داد با تیپا به این شعبه آمده است گفت : " نه تنها در این شعبه که در کل این خیابان یک نفر دارد کار می کند و آن من هستم !! به وقتش صدا میکنم !! " رئیس بلند شد و آمد بالای سرش و دید که مشغول است !!  معاون هم داشت زیرچشمی ماوقع را می دید !! گفتم : " بدبختی زندگی کارمندی همین است دیگر ... یک نفر وارد شد و کاغذها و چک هایش را داد به ایشان و ایشان دولا و سه لا ، ایشان را راه انداختند که بروند تا خودش کارهایش را ردیف می کند ؛ حالا یا برای یک بارک الله خالی و خودشیرینی و یا برای یک مبلغی که سر سال بگذارند توی پاکت و بدهند تا خوش باشد !! و حالا هم آدم شاکی حق دارد و هم باید چرت و پرت بشنود !! شعبه ی خالی منت گذاشتن اش چه صیغه ای هست !؟!؟ " معاون گفت : " نباید عصبانی شد !! در عرض چند دقیقه کارشان راه می افتد !؟ " گفتم : " شما این طرف میز نشسته اید و با وقت و اعصاب مردم بازی می کنید ، یک عده آن طرف میز هستند و این بی نظمی ها را می بینند !! اگر اعصاب هر دو طرف به یک اندازه خورد بشود شاید حق با شما باشد !! و لی اینطوری کمی خوب نیست !! " کمی بعد رئیس به تحویلدار گفت : " وقتی کسی اینجا نیست ، کارهایش را انجام ندهید !! بگذارید کنار ، کار نفری که منتظر است را انجام بدهید و یا فرد را نگهدارید تا برای کارکردنتان توجیه باشد !! " خیلی به آقای تحویلدار برخورده بود و زیرلب مِن مِن می کرد !! " آقای معاون چند قلم اصلاحات شماره تلفن و آدرس داد و مرا دوباره فرستاد سر آن کارمند قبلی که داشت مشاجره بین رئیس و تحویلدار را نگاه می کرد !!! کارت ها را دادم و در حالیکه قیافه هم گرفته بودم منتظر ماندم تا کارت را صادر کرد و داد به من !! کاری که بدون مکالمه ی اضافی می توانست در عرض 5 دقیقه تمام بشود ، با کمی بدخلقی و توهینِ برازنده و حدود 40 دقیقه تمام شد !! ولی آرامشم را نگذاشتم که به هم بریزد ، چون می توانستم برخورد تندتری داشته باشم !!! من سوابق طلایی در مسایل اداری دارم و گاه یک رئیس را براحتی توی دستانم مچاله می کنم !! می دانم کار درستی نیست ولی مهارتی ست که زندگی به من آموخته است !!

 

دوباره راه افتادم و قسمتی از مسیر را پیاده آمدم تا چند فقره عصب ناراحت هوایی بخورند !! از وسط باغ فجر رد شدم و خرده قماربازها دورهمی داشتند !! دیدن این تعداد آدم که هر روز می آیند و آنجا با روش های خیلی ساده و پیش پا افتاده قمار می کنند (!) بتنهایی و باندازه ی کافی تحریک کننده است ولی چه می شود کرد !؟ یعنی کسی در شهر این قسمت را نمی بیند !! فاصله اش با کلانتری همیشه هوشیار و گوش به زنگ ، بیشتر از 20 - 30 متر نیست !!! رد شدم ... کمی اینطرف تر ، 20 - 30 نفر از نیروهای یگان ویژه ریخته بودند در بازار دست دوم فروش ها و دست فروش های گجیل (!)  و یک بدوبدویی راه انداخته بودند !! این هم یک ناهنجاری دیگر !! ولی اعصاب باید بهم نمی ریخت !! وارد بازارچه در و پنجره فروش ها شدم و از آن طرف بیرون آمدم !!

 

مسیری که پیاده رد می شدم ، پر بود از انواع منظره ها !! پر بود از انواع بی نظمی ها !! دو جوان دستفروش ایستاده بودند و هر گاه یکی دو خانم جوان می خواستند از مقابلشان رد بشوند ؛ مثلا به هم خطاب می کردند ولی حرفهای رکیک حواله هم  می کردند تا آنها بشنوند !! و وقتی آنها رد می شدند می خندیدند !! مطمئنا اگر یکی می رفت تا گوششان را بگیرد ، همین مردم همیشه در صحنه می گفتند : " در این اوضاع خراب اقتصادی بگذارید نان شب شان را دربیاورند و هزار تا منطق سنگین می آوردند !!  اعصابم کمی تحریک شد ولی رد شدم !!

 

سوار اتوبوس شدم که برای ناهار بروم خانه ی مادربانو ... جلوی استانداری تعدادی خانم ایستاده بودند و کاغذهایی در دست داشتند !! یک خانمی هم از آنها عکس می گرفت تا بفرستد رسانه های مجازی !! یک نفر از من پرسید : " برای چه جمع شده اند !؟ " خیلی آرام گفتم : " بدبخت هستند دیگر ، مشکل شان را جایی آورده اند که هیچ مشکلی آنجا حل نمی شود !! " یک نفر خروشید و گفت : " بی تفاوتی ما باعث این کارها شده است !! بدبخت ها شش ماه است کار کرده اند و حقوق نگرفته اند !! ما هم مسخره شان می کنیم !؟ " لازم نبود عصبی بشوم ، چون با یک احمق طرف بودم !! گفتم : " من نگفتم حق هستند یا ناحق !! اشتباهی آمده اند ، جلوی استانداری مشکل کسی حل نمی شود !!! ضمنا اگر فکر می کنی زیاد می فهمی و زرنگ هستی ، ایستگاه بعد پیاده شو و برو کنارشان بجنگ !! توی اتوبوس نشستن و هواداری از کسی کردن که توی خیابان هست !! فقط ایجاد آلودگی صوتی است !؟!؟ "

 

دقیقا داشتم از زیر برج بلور رد می شدم که گوشی ام زنگ خورد ، یک نفر سفارش چاپی داشت و برادرم به من حواله کرده بود !! گفت : " ما حالا توی دفتر نشسته ایم ، می توانید بیایید و این کارها را تحویل بگیرید !؟ " گفتم : " آدرس دفترتان کجاست ؟ " گفت :" طبقه چهارم برج بلور !! " اتفاق خاصی بود وبه هیچ وجه نمی شد از زیرش در رفت ؛ فقط می ماند ناهار که منتظر بودند !!! پیاده شدم و رفتم کارها را تحویل گرفتم و دوباره سوار تاکسی شده و راهی خانه مادربانو شدم !!!

 

توی راه گوشی را باز کردم و دیدم 11 ژانویه را روز تشکر کردن نامیده اند !! تشکر کردن چیز خوبی ست !! و جامعه ای که بهانه های تشکر کردن تولید می کند ، جامعه ی آرام و زیبایی ست !! جامعه ی ما زیبا و آرام نیست (!) ولی با این وجود همیشه بهانه های برای تشکر کردن در آن وجود دارد !! آن را تبدیل به یک پست اینستاگرامی کردم ...

 

عصر باتفاق رفتیم به یک جایی که لباس های استوک و دست دوم می فروختند ، از مهاباد آمده بودند و توی تبریز شعبه زده بودند !! از آن جاهایی بود که طلب می کرد ساعت ها برای زیر و رو کردن لباس ها مشغول باشی !! دو تا کاپشن برداشتم ، یکی برای خانم و یکی برای خودم !! یعنی کلهم برای سلیقه ی من فقط آن دو خوب بودند !! قیمت ها هم زیاد نبود !! مرد خوش برخورد و خندانی پشت میز بود !! من هم همانطور رفتار کردم تا بداند که خوش اخلاقی هم از مهارتهایی ست که خوب بلد هستم !! چند دقیقه به خنده و شوخی گذشت !!! وقتی داشت بابت خرید تشکر می کرد ، واقعا حس خوبی برقرار بود ...

 

حالا برق رفت !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 13 بهمن 1399 ساعت 21:32

سلام

چقدر همراه شما از مسائل توی بانک حرص خوردم!!

قبل از اینکه همسرجان بازنشسته بشه، تمام کارهای بانکی و اداری بعهده من بود، حرص هامو سالها قبل خوردم ولی هنوز یادم که به بعضی موارد میفته فشار خونم میره بالا !!
شهرداری بدتر از بانک اعصاب خورد میکرد ...

سلام
متاسفانه همه جا بی نظمی دیده می شود و مردم اصلا به روی خودشان نمی آورند و تنها به بالاسری ها بد و بیراه می گویند !! فحش به دولت مثل آبونمان زندگیه و همیشه باید گفته شود (!) ولی خیلی از این فحش ها به خود مردم برمیگردد !!؟

نگین دوشنبه 13 بهمن 1399 ساعت 21:38

اینکه آخر پست نوشتین حالا برق رفت ، خوب من بازم خاطره یادم اومد!!

وقتی تازه شروع به وبلاگنویسی کرده بودم(سال 86) پسرم یازده سالش بود .. یه بار حوصله اش سر رفته بود هی نق میزد منم توی آشپزخونه دستم بند بود .. بهش گفتم برو وبلاگ منو باز کن کامنتا رو با صدای بلند بخون (تاییدی نبود کامنتا)
رفت کامنتا رو خوند بعدش یهو برق رفت ..
یکی دو ساعت بعد که برق اومد، دوباره رفت سراغ وبلاگم و یهو با تعجب زیاد گفت: مامان؟!! ما که برق نداشتیم چطوری برات کامنت جدید گذاشتن؟!

ای خدا چه زود بزرگ میشن این وروجک ها ...

این روزها بیشتر از قبل به برق و بودنش محتاج شده ایم و نبودنش بیشتر اذیت می کند ، قدیم ها اینهمه توی بورس نبود و گاه در طول روز دو بار می رفت ؛آنهم سه ساعته !!
خدا حفظشون کنه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد