یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

چراغ های خاطره !!

 

دیروز عصر باتفاق داشتیم از خیابانی رد می شدیم که دختر جوانی که خیلی چپی لباس پوشیده بود توجهم را جلب کرد ؛ مخصوصا شلوار شش جیب اش !! فکرکردم خواهر چگوارای بزرگ باشد ... بانو یک اصطلاح خارجکی خرجمان کردند که حالا یادم نیست و تقریبا معادل دادویی اش می شود پوشش مخصوص اوقات فراغت !! یعنی لباسی که رسمی نیست و بدلخواه خود فرد است !!

   

و من یادم افتاد تا برایش خاطره ای تعریف بکنم از زمان سربازی ام !! خوشبختانه خاطرات سربازی من جوری هستند که بعد زا سی سال هنوز بوی تازگی دارند و البته تا صد سالگی را پوشش می دهند !!

 

گردانی که من آنجا بودم ، بیشتر شبیه یک پادگان بود ( نکته ی ظریف ! ) سی نفر سرباز اصفهانی داشتیم که باسوادترین شان تا پنجم خوانده بود و اغلب از شهرها و روستاهای اطراف اصفهان بودند !! و به جز یکی دو مورد که خاص تشریف داشتند (!) هر کدام از آنها در زمینه ای تبحر تجربی خاص داشتند !! مثلا یکی نقاش بود و مینیاتورهای فوق العاده می کشید و گوشه ی نامه های دوستانش که به خانه می نوشتند یک طرح زیبا می زد !! یا یکی سلمانی بود و کارش خیلی درست بود !! یکی از آنها هم بود که اشاره دادند ه خیاط قابلی تشریف دارد !!

 

من تنها فردی بودم که تقریبا با همه ارتباط زنده داشتم ... از همین سی فقره اصفهانی گرفته تا حدود سی فقره پیشمرگی که درگردان مان داشتیم و بقیه افرادی که از شهرهای مختلف بودند ... و تقریبا اجازه دسترسی به همه جا را داشتم !!! یک سوله ی خیلی بزرگ داشتیم که تا خرخره پر بود و همه ی آن وسایل هدایای مردمی بودند که به جبهه ها کرده بودند و بعد از اتمام جنگ اینهمه هم به سقز منتقل شده بود !! حالا بقیه به کجا منتقل شده بود را خدا می داند ولی این قدر بگویم که این خرت و پرت ها خودشان یک عالمه ارزش داشتند و تنوعی داشتند  فوق العاده !! همه جور چیزی در داخلشان موجود بود ؛ فقط وقت می خواست تا آدم برود داخل آن گونی های بزرگ به کاوش بپردازد !! گاهی که برای یافتن چیزی می رفتم (!) چیزهای دیگری می یافتم !! و یکی از آنها یک چرخ خیاطی خیلی همه کاره بود که گوشه ای به من چشمک زده بود !!

 

با شنیدن این حرف که احمد نامی وجود دارد که خیاط هست ، صدایش کردم و او را به انبار بردم و جالب اینکه آنها دو ماه قبل از ما به آن پادگان آمده بودند و آن سوله ی بزرگ را ادامه مسجد بزرگی می دانستند که در پادگاه داشتیم و البته این مسجد بزرگ بنوعی چند منظوره بود و ... !! بنده خدا وقتی چرخ خیاطی را دید چشمانش ده برابر شد و معلوم بود بهتر از من می فهمید که چه چیزی هست !!

 

آن سالها تقریبا آخرین تحرکات دموکرات های کردستان بود و هر ساله تعدادی تلفات زا سپاه می گرفتند !! در یک جلسه اشاره کردم که ما هم خیاط داریم و هم چرخ خیاطی و اگر جایی نیاز داشتند در خدمت دیگران هستیم !! یکی از مسئولین ستادی برای مزاح گفتند که فعلا 30 تا کفن تهیه کنید تا ببینیم بعدا چه می شود !! و من گفتم البته پارچه را باید متقاضی بدهد و خندیدیم و خلاصه پارچه سفید گرفتیم و دادیم برایشان کفن تهیه کردند !! اتفاقا صورتجلسه را فرمانده سپاه سقز دیده بود و خیلی ناراحت شده بود از مزاحی که آن مسئول کرده بود و گوشزدی هم کرده بود !! سالی که از آن حرف می زنم 69 بود ، سی سال پیش و انگار همین دیروز بود !! تا شهریور سال 69 ، سپاه سقز دقیقا 30 فقره شهید روی دست اش بود و همان فرمانده سپاه یک جایی گفت اگر کسی بعد از این حرف از کفن بزند می دهم تیربارانش می کنند !!

 

یک نوبتی هم توی همان سوله مقدار زیادی پارچه نظامی پیدا کردیم و البته از نوع خیلی مرغوبِ مرگ بر اسرائیلی اش (!) به احمد گفتم که با آنها چکار می تواند بکند و جواب داد می تواند شش جیب های خوبی بدوزد !! عصر باهم رفتیم شهر و در بازار شیطان سقز (!) چند فقره شش جیب دیدیم ، برای مدل می خواستیم و خدا را شکر پول خریدش را نداشتیم ... اتفاقا خیلی هم گران بود ؛ 150تومان !!! البته نه از نوع ناصرالدین شاهی (!) بلکه وجه رایج سال 69 !!! فکرکنم حالا به وجه رایج حسن شاهی بشود 300هزار تومان خرید (!!!) طرف حس کرد که پول خرید را نداریم و نحوه بررسی را هم دید و سوال کرد و جواب دادیم و برای یک هفته به ما قرض داد !!!؟؟؟

 

فردای آن روز کار تهیه شلوار شش جیب آغاز شد و اولین شلوار بعد از چند روز کامل شد !! فقط لارجمان ، ایکس لارج درآمده بود !! یک فرمانده گردانی بود که باهم می رفتیم والیبال و کمی ایکس لارج تشریف داشت (!) با مراسم خاصی آن را به او هدیه دادیم و تا آخر خدمت سربازی از دور به ما سلام می داد !!! شلوراهای بعدی هم دوخته می شدند و هر نوبت یکی را تور کرده و به آنها هدیه می دادیم و برای خودمان هم داشتیم ... از پارچه های کمی نامرغوبتر برای سربازان هم می دوخت !! بنده خدا تا آخر خدمت در اتاقی که دراختیارش گذاشته بودم ، خیاطی می کرد و البته خیلی ممنون بود چون از شغل آرپی چی زنی رفته بود به خیاطی !!


یکی را هم گذاشتیم توی نایلون و بردیم به همان فروشنده کادو دادیم ؛ بهمراه شلوار خودش !! ابتدا قبول نمی کرد وای گفتیم وقتی تو آن قدر آدم باشی که شلوار به این گرانی(!) را به دو سرباز کچل (!) امانت بدهی (!) ما هم آنقدر هستیم که یک شلوار به تو کادو بدهیم (!)

 

این خاطره خیلی ادامه دارد ولی تا همین جایش به آن شلوار شش جیبی کع آن دختره پوشیده بود مربوط بود !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم کموری دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 19:27

سلام ،نمی دونم چرا ولی آخرش اشکم در اومد،شنیدید قانون خلاء رو ،که طبیعت خلا را دوست ندارد،این غم انگیز ترین تعبیرش بود ،سی کفن و سی سرباز بی جان،داستانتون یه دفعه تموم شد تازه داشتم اون خیاط رو پشت چرخش تصور می کردم و ا ون فروشنده بامرام رو و ....

سلام
قانون خلا را نمی دانم ولی می دانم که زندگی داستان های تلخ و آموزنده دارد و همچنین داستان های شیرین و فریبنده !!

نگین پنج‌شنبه 26 تیر 1399 ساعت 23:36 http://www.parisima.blogfa.com

سلام

خاطره جالبی بود بخصوص اون اعتماد کردن مرد فروشنده برای امانت دادن شلوار و بخصوص تر !! هدیه دادن شلوار به مرد فروشنده که باعث شد بگم یاشاسین آذربایجان!

با اجازه تون با صدای بلند برای همسرجان هم خوندم ایشون هم یاد دوران خدمتشون در تهران افتادن و نهایتاً هم فرمودن یادش بخیر، دوران خوبی بود ...

سلام
چه کنیم که عرض سربازی ما ( خاطره ها ) از طول سربازی ( دو سال ) خیلی خیلی زیادتر است ... گاهی وقت ها فکر می کنم که جای طول و عرض عوض شده است !!
آدمهای بزرگ را باید از نگاهی که به گذشته دارند شناخت !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد