یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

حالمان یک جورائی ست ...

 

برخی ها می گویند بدبیاری های سال 98 از همان ابتدای بهارش پیدا بود ... و پرونده ی سال را از ابتدا بر مشکلات و مصائب بسته اند !!

 

 

 

این روزها ، نه اینکه روزهای خوبی نداشته باشیم ! ولی همان چند رقم اتفاق ناگوار که افتاده باندازه ی کافی اوقات تلخ کن تشریف داشت ... از ابتدای سال چند فقره کفن و دفن داشتیم و بعد هم ادامه دار شد انگار !!

 

دیروز یکی از دوستان قدیم که بدلایلی در این اواخر کم به چشم هم می خوردیم ، تماس گرفت و خبر داد که پدر خانمش فوت کرده است !؟ گفتم : « دامادی که تو باشی ، پدرزن هر قدر زودتر برود ، به نفعش هست !! »  واقعا هم تعارفی نداشتم !! و در ادامه گفت : « وقتی در بیمارستان پدرخانمم فوت شد و می بردند تا مراسم خاکسپاری برگزار کنند ، حال خانمم بد شد و آوردم اورژانس و او هم حوالی ساعت12  بدلیل ایست قلبی فوت شد !! » خبر خیلی یهوئی شد !؟


انگار ما عادت داریم طبق یک جدولی خبرها را بشنویم و مرگ افراد را دسته بندی کرده ایم و شاید هم درجه بندی می کنیم !! وقتی خبر مرگ جوانی را می دهند انگار تنظیمات منطقی در نغز آدم بهم می ریزد !! و وقتی خبر مرگ را اینگونه پهلو به پهلو می دهند که پدر و دختری به فاصله ی چند ساعت فوت می شوند ، یک جورائی ناجور می شود ...

 

صبح رفتم بیمارستان تا اگر دست تنها بود و مشکلی داشت ، در کنارش باشم !! مشکلات کشور یک طرف داستان زندگی ماست و بی برنامگی خیلی ها در زندگی ، طرف ناجورتر مشکلات زندگی ست!! به جز خودش یکی دو تا از باجناق هایش هم آمده بودند و بخاطر جوان بودن متوفی ، بایستی پرونده به کلانتری و دادسرا و پزشک قانونی می رفت ... تا حوالی ظهر بدو بدوی کارها بود و حوالی ساعت 15 برای خاکسپاری تحویل و آماده شد، حوالی ساعت 17 به خانه رسیدم و کمی بعد برای مجلس شام غریبان دوباره به مسجد رفتم.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
تارا جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 15:05

ای بابا... دختر بیچاره..خدا هر دو نفرشون رو رحمت کنه
طفلک بچه هاش ....

بعله ...
طفلک مادر دختر ...
البته بچه ای نداشتند !!

نگین شنبه 1 تیر 1398 ساعت 15:56

سلام ...
تسلیت میگم ... روح هر دو عزیز قرین آرامش و نور و خدا صبر بده به بازماندگان ...

چقدر وابسته بوده به پدر ...

وقتی که برادر عزیزم تازه فوت شده بود، یک روز غروب چنان دردی در قفسه سینه ام حس کردم که نفسم بند اومد و با خودم گفتم منم دارم میرم پیش برادرم .. و اصلا هم از این بابت ناراحت نبودم ...

بعد که فشار خون گرفتم و خیلی بالا بود دکتر گفت درد شدید در قفسه سینه گاهی بخاطر فشار خون بالاست ...

شاید اگه فکر کردن به بچه هام نبود، من الان اینجا در حال کامنت گذاشتن نبودم !

روح همه رفتگان شاد ..
گرگ اجل یکایک از این گله میبرد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد