دیروز عصر در راه خانه بودم که دوستی تماس گرفت و قرار شد شب با هم باشیم ، هر روز حوالی ساعت 19/30 من از ماشین پیاده می شوم و برای همین قرار را برای ساعت 20 گذاشته بودم ... یکی از تقاطع های مسیرمان تنها بخاطر یک عدم رعایت چراغ قرمز در طرفةالعینی چهارراه قفل افتاد و بیست دقیقه آنجا ماندیم تا بالاخره ملت تشخیص دادند که برای رسیدن به خانه باید یکی کوتاه بیاید ، اهل محله و چند تا پلیس دست به دست هم دادند و با فریاد و خواهش و تمنا اوضاع به حالت عادی برگشت ...
باتفاق دوستان راهی بالای شهر شدیم ... پائین شهر برای کارکردن خوب است و وسط شهر برای زندگی کردن و بالای شهر برای تفریح و ددر بین شهری و تلف کردن اوقات بطالت !! هوا کمی زیادی خنک بود و برای همین در حین قدم زدن و تماشای نفوس هر از گاهی وارد یک پاساژ یا مغازه ای می شدیم به بهانه گرم شدن و این گرم شدن های پی در پی کار دست من می داد !! طوریکه چند تا خرید سرپایی کردم ، یک جایی هم رفتیم و شکر خدا آنقدر تنوع رنگ در لباس ها بود که من نتوانستم هیچ انتخابی بکنم و خرید نکردم !!
در یکی از مغازه ها موقع گرفتن رسید خرید ، به فروشنده گیر داده بودم که اسمی که رو مغازه زده اید با اسمی که رو برگ رسید هست فرق می کند و گفت : " بدلیل اینکه تشخیص دادند اسممان خارجی است قبول نکردند و ما مجبور شدیم با حذف قسمتی از اسم این اسم را انتخاب بکنیم ؛ حالا ببینید چه می خواسته بشود و چه شده !! اسم اصلی " ارمدا " بوده که حالا شده بود " مدا " ... از قرار معلوم " ارمدا " عربی تشخیص داده شده بود !!! فروشگاه هم تمام اجناسش مدل آمریکایی و زیادی فرنگی بودند !!! به فروشنده گفتم : " بدبختی این مملکت اینجاست که بجای اینکه هب اجناس تان گیر بدهند به نام تان گیر داده اند !!! "
ادامه برنامه مان یک شام مختصر بود و باتفاق دوستان رفتیم " پیتزا 7 " ، هم خوردیم و هم دورهمی کمی خوش بحالی کردیم و هم اینکه دو موردی که قرار بود یادم بماند تا اینجا بنویسم را حالا فراموش کردم !!!!
===
امروز برنامه ام خانه نشینی بود ... دوست داشتم یک ددر پائیزی بروم ، ولی شرط ددر رفتن دوست داشتن " نیست ، بلکه " پا داشتن " است !!! کمی در وبلاگ دوستان بودم و کمی در دنیای " کتاب صورت " ول می گشتم ... بعد نشستم و چند صفحه ای از داستان توهم را تایپ کردم !! این کار خیلی زود خسته ام کرد ...
حوالی ظهر آمدم بخوابم که اس ام اس آمد ، کمی اس ام اس پرانی کردم و در همان اثنا خوابیدم ، توی سرازیری خواب بودم ؛ همان جایی که عینهو وسط سرسره آبی کشورهای بیگانه است و کنترل دلخوشی دست خود آدم نیست ، که گوشی ام زنگ خورد ، چگونه از وسط سرسره خودم را رساندم به گوشی خدا می داند ، یکی از همکاران بازنشسته ی قدیمی خبر فوت مادرخانم یکی از همکاران را داد !!! اول خواستم اس ام اس بزنم و به خوابم ادامه بدهم ولی زیادی خواب آلود بودم و ندانستم برای فوت مادرزن تبریک می زنند یا تسلیت (!!) برای همین آماده شدم تا بروم مسجد ... با یکی دو تن از همکاران قرار گذاشتم و رفتم سر قرار ... طبق معمول ما را اگر برق بگیرد به قرار دیر می رویم و عامه خلق را اگر برق بگیرد سر قرار می آیند !!! نیم ساعتی سر یکی از چهارراه های معتبر شهر کشیک ماندم و کاری نداشتم جز تماشای راننده ها ...
یک جایی خیلی خوشحال شدم که خدا لطف کرد و سربازی ام را افتاده بودم کردستان و قسمت نشد تا بعد از اتمام تحصیلات عالیه افسر شده و سر چهارراه باشم !!! کشورهای بیگانه برای اینکه کمی تفریح داشته باشند می آیند و با کلی برنامه ی خفن و هیجانی ترتیب برنامه هایی به اسم " دوربین مخفی " می دهند تا در تی وی هایشان پخش شود و مردمشان خوش بحال شوند !!!! در حالیکه تلویزیون ما می تواند با رعایت نوبت ( بطوریکه به همه ی چهارراه ها و تقاطع ها نوبت برسد !! ) هر از گاهی نیم ساعت تردد را از طریق دوربین هایشان که ثبت شده است را در تی وی نمایش بدهد و آن وقت هم بهانه برای گریه کردن به حال این مردم پیدا شود و هم بهانه برای به ریش این ملت بی نظم خندیدن !!!!
خلاصه با کمی تاخیر رفتیم و مرحومه مغفوره را راهی بهشت برین کردیم ...