روز تعطیل از کله ی سحر بیدارباش زده بودم و خوابم ته کشیده بود ... تقصیر دو ساعتی بود که ناغافل در بازگشت از کارخانه خوابیده بودم ؛ وقتی بیدار شدم از همه جای ساختمان صدا می آمد !! سراسیمه سرک کشیدم و دیدم برق رفته است و همه در تکاپوی روشنایی و ... هستند !!
کمی بعد مادرم آمد ، چند تا شمع و انبوهی از انواع چراغ های سقفی و جیبی و پیشانی و ... و خلاصه اینکه راه پله را شمع آذین کردم !! آدم بیکار باشد و از این کارها بکند ، بعد هم کمی مهندسی برق کرده و چراغ اضطراری ها را امتحان کردم و شکر خدا بجز آن چراغی که در طبقه ی ما بود بقیه فوت کرده بودند ... همسایه پائینی داشت زیرلبی بد و بیراه نثار سازنده می کرد که چراغ های خراب گذاشته و خیلی آرام به او گفتم : " تقصیر چراغ ها نیست ، اینها باطری خشک دارند و در دو سال گذشته چون نیازی به اینها نداشتید حداقل حالی هم از اینها نپرسیده اید ، حالا که نیاز پیدا کرده اید شاکی شده اید ... " خلاصه اینکه برق ها آمد و چراغ های من به کوله پشتی ام برگشتند ...
همان دو ساعت تا نیمه شب مرا بیدار نگهداشته و بعد هم که بدخواب کردند ... حوالی ساعت 4 هوا آنقدر سرد شده بود که مجبور شدم پنجره را بسته و رویم لحاف بکشم !! بعد هم که کله ی صبح ، یکساعتی زودتر از اینکه صدای اذان توی کوچه بپیچد بیدار شده بودم .
تا ظهر پای نت بودم و پابپای این لاک پشت صمیمی در حال وبگردی و ولگردی بودم تا اینکه تلفن ها به کمکم آمدند و رفتم روی مود اپراتوری گردشگری !!
- " آقا ببخش که مزاحم شدم ؛ می خواستم با بچه ها بریم بیرون و در دل طبیعت کمی کباب باد بزنیم ، حالا کجا بهتر است !؟ "
...
- " سلام ؛ مادرزنم گیر داده است که همیشه می روی ددر ، یک بار هم ما را ببر بیرون کمی هوا بخوریم !! یه جایی بگو که مادرزنم دست از سرم بردارد !! "
...
- " ما در راه مشهدیم ... برای مسابقات سراسری سنگنرودی رفته ایم !! فلانی را بعنوان جانشین گذاشته ایم ، از قرار معلوم یکی رفته و در فلان کوه بقصد خودکشی خودش را پرت کرده است ، حواست باشد !!! "
...
ظهر مادرم که قرار بود ناهار مهمان باشد به خانه برگشت و پیشنهاد دادم برای ناهار بروم از سر کوچه ناهار بگیرم ، بالاخره این چلوکبابی هر روز شونصد بار به من سلام می دهد !! ناهار گرفته و به خانه آمدم ، همراه ناهار نیم پارچ دوغ خوردم و نمی دانم کی بود که خوابیدم و تا حوالی 5 در خواب بودم !! بعد از ساعت 5 کار پیگیری کوهنوردان را بعهده داشتم ، طبق معمول عصر جمعه ها ، زنگ می زدم به آشناهای مختلفی که کوه رفته بودند و یکی یکی سراغ می گرفتم که ببینم با پای خودشان می توانند بیایند یا بروم دنبالشان !!!! از چند تایی خبر آمد و چندتایی هم گوشی را خاموش کرده بودند ، خط ندادن در کوهستان یک مسئله بی - امکاناتی هست و خاموش کردن گوشی یک معضل بی - فرهنگی !!! البته از کوهنورد جماعت انتظار فرهنگ بالا داشتن خطاست !!!
شب باتفاق یکی از دوستان که کله اش را کچل کرده بود رفتم فست فود!! این دوستم در کلاس های عکاسی فوتورافچی شرکت می کند ، گفتم : " تو کلاس رفته ای تا عکاسی ات را مثل فوتورافچی بکنی یا کله ات را !!؟ " دو ساعتی باهم بودیم و کلی بحث های بین المللی کردیم ... می گفت : " چرا برنامه ی مسافرت خارج از کشور نمی روی تا هم دوستانت را ببینی و هم هوایی تازه بکنی !؟ گفتم : " یه وقتی بهانه نداشتم ، بهانه که جور شد پول نداشتم ، حالا هم دل و دماغ رفتن ندارم ... "
شب که به خانه رسیدم داستان قطع برق تکرار شده بود !! برق تازه آمده بود و مهمان ها در حال تماشای یانگوم بودند ، خدا می داند که ملت ما چقدر شیفته ی شرق و غرب است !! درست است که همه ی دلایل موجود در کشور ما فرهنگی و علمی هستند ولی خدا بهتر از همه می داند که هیچ انگیزه ی فرهنگی و علمی در هیچ کار این ملت وجود ندارد !!!!
کمی به نیمه شب مانده ، زنگ زده اند و از من در مورد عدم بازگشت چند تا از دوستان که به سبلان رفته اند سوال کرده اند ، گفتم : " پیگیر بودم و انگار متفقا گوشی ها را خاموش کرده اند ... " کمی بعد به چند جا زنگ زدم و از قرار معلوم در راه بازگشت بودند و ...
کی برد از دستم شاکی شده است و مونیتور از رویم سیر !! برای رسیدن به مرز خواب باید فکر دیگری بکنم ؛ شاید کتاب خواندن بهترین راه برای خستگی چشمهایم باشد ؛ هرچند کتاب هایی که ارزش خواندن دارند زودتر آدم را به مرز خواب می رسانند تا کتاب هایی که ارزش خواندن ندارند !!!!