پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: " آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ "
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: " برای چه می خندی؟ "
نابینا پاسخ داد: " اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. "
مرد با تعجب از نابینا پرسید: " چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ "
نابینا پاسخ داد: " رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد. "
هومم .. :)
اینا چرا تنها تنها رد میشدن؟! اصلا هم مشخص نشد آدرسو درست داد یا نه ...
خب معلومه اگر قرار بود باهم باشند ، شاه به نوکر دستور می داد برود بپرسد و لازم نبود سه تایی سوال بکنند !!
اگر آدرسو درست نداده بود حداقل نگهبان برای زدن مرد نابینا برمی گشت !!
رفتار انسان،چه خوب یا که بد؛ عصاره ای از وجود و کل شخصیت انسان است.