دیروز بصورت سرپایی با یکی از همکاران در مورد برخی از مشکلات زندگی حرف می زدیم ، بعضی ها فکر می کنند اگر عده ای از برخی مشکلات حرف نمی زنند دلیل بر این است که از آن مشکلات ندارند !!
===
عصر یکی از دوستان تماس گرفت ، بعضی ها نیازی به گزارش دادن در مورد زندگی شان ندارند ، همینکه سر و کله شان پیدا می شود یعنی دچار مشکل شده اند !! بری اینکه باید فوتبال می رفتم قرار دیدار را جوری گذاشتم که نیم ساعتی قدم بزنیم ، افکاری هستند که نمی شود نشسته تحمل کرد و باید برای جویده شدن آنها در مغز قدم زد !!
می پرسم : " اوضاع کاری چگونه است ؟ " می گوید : " خوب است ، وارد کار اوراق فروشی شده ام و ... " می پرسم : " اوضاع زندگی چطور است ؟ " می گوید : " می گذرد ... " می پرسم : " چند روز پیش از خانه ی پدرت زنگ زده بودی ، نکند که باز دسته گل به آب داده ای !!؟ "
طبق معمول حدسم درست است ، این رفیق ما بعد از ازدواج غلط و در عین حال موفق خود ( بعضی ها تنفکر و انتخابشان غلط است ولی چون خودشان را پای محضر و ثبت می رسانند موفق هستند !! ) بیش از سه چهارم دوران متاهلی اش را مجرد زندگی کرده است ، یعنی فقط اسم شان در شناسنامه همدیگر است و غالبا پیش والدین گرامی شان هستند !!
می پرسم : " این بار چرا ؟ " م یگوید : " روانی شده است ! " می گویم : " ما که دوست دور هستیم و تو را سالی یکبار می بینیم از دست ات قاتی می کنیم ، بعید نیست که کسی که دو روز پشت سر هم تو را ببیند دیوانه نشود ! " می گوید : " چند بار او را پیش روانپزشک برده ام ، بالای یک میلیون هزینه روانپزشک کرده ام و ... " می گویم : " کاش یک نسخه هم خودت می رفتی پیش روانپزشک !! "
هی حرف می زند و توپ را می اندازد توی زمین همسرش ، و من هی روی حرفم ایستاده ام که کاش خودت بروی پیش روانپزشک ... می گویم : " وقتی ازدواج می کردی ، دوستان گفتند که راهت اشتباه است !! گفتی نه ... ، آن وقت که این دختر دیوانه نبود !! حالا آمده ای می گویی قاتی کرده است و روانی شده است !! از من می پرسی ، شاید آن دختر در این 4 - 5 سال قاتی کرده باشد ولی تو را ما قبل از آمدن او هم می شناختیم ، چرا نمی خواهی قبول بکنی که نیاز به اصلاح اساسی داری !!؟ "
او اصلا برای این کارها نیامده بود ، آمده بود ببیند من پول اضافی دارم که بدهم برود با آن کاسبی راه بیاندازد و بزند به کار خرید و فرو ش ماشین های دست دوم !!!!! دوستانم رسیدند و سوار ماشین شدم و رفتم برای فوتبال ، او را هم با همه ی دغدغه هایش که فکر می کرد دیگران مقصر هستند و خودش ایرادی ندارد تنها گذاشتم ...
===
سال ها قبل ، قبل از اینکه بنیاد جانبازان با بنیاد شهید ادغام بشود ، از طرف سازمان ورزش بنیاد جانبازان یک دوره برنامه " صعود سراسری به قله سهند " برای جانبازان قطع عضو ترتیب می دادند و ما هم از طرف هلال احمر می رفتیم برای پوشش دادن برنامه ی صعود آنها ، 14 یا 15 سال این برنامه ها مرتب ادامه داشت و در نهایت بعد از ادغام دو بنیاد ، بنیاد این حرکت واقعا ممتاز بر باد رفت !!! حضور در این برنامه ها جذابیت های خاص زیادی داشت ، آدم با کسانی مواجه می شد که در عین ناقص بودن از نظر جسمی اراده های واقعا پولادین داشتند ، داستان های زیادی از بودن در برنامه های انها برای ما به یادگار مانده بود ، یک بار یکی از آنها که هردو پایش را از دست داده بود تعریف می کرد که : " یک مدت بعد از اینکه هر دو پایم را قطع کرده بودند و از پای مصنوعی استفاده می کردم ، احساس می کردم که پایم می خارد ، ولی دیگر پایی نبود و برای همین دستم را روی پای مصنوعی ام برده و آن را می خاریدم !!! "
.
.
.
دو روز بود یک فکر توی مغزم رژه می رفت ، دیروز روز تولد یکی از دوستانم بود ولی دیگر از آن دوست خبری نبود ، یکی نیست بگوید وقتی می خواهی بروی ، بهتر است این آت و آشغال های مربوط به خودت را هم جمع کنی و با خودت ببری !!!!
هجوم خاطرات کسی که دیگه نیست، شبیه خارش پای اون کسی هست که دیگه پایی نداره.....باید پذیرفت که جزئی از زندگیمون شده. همون طور که فرد معلول دیگه عضو از دست رفته رو به دست نمیاره، اونی که رفته هم دیگه رفته....
چقدر مطلب خوبی بود...چقدر من از شما یاد می گیرم...ممنون
وبلاگم به روز هست.