یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

شب نوشت ...

امروز از ابتدای صبح تا همین دمدمای شب در خانه نشسته بودم و بیرون نرفتم !! استراحت مطلق نیاز این روزهای من است !! مهمترین کار امروز من نوشتن قسمتهایی از داستان " روژان " بود ... هر چند بیشترین وقتم را بازی تخته گرفت !!

حوالی ساعت 19 بود که فوتورافچی تماس گرفت و قرار شد با هم باشیم و یک دور ددری بزنیم !! برنامه خاصی نداشتیم و وقتی از جلوی رستوران " ایپک یولو " می گذشتیم گفتم : " می خواهید برویم اینجا برای شام !؟ " فوتورافچی گفت : " من از اینجا زیاد خوشم نمی آید !! " گفتم : " از بس کلاست بالاست برای همین است !! " و یاد یکی از همکاران افتادم که ماشین ندارد و چند روز پیش به او گفته ام :" یک ماشین بخر! " می گوید :" گران است " می گویم :" خب ... یکی از همین ها که بقیه دارند بخر " می گوید :" پراید و روآ هم شد ماشین !!! " می گویم :" نه که تا دیروز لندکروزر سوار می شدی ، اینها به چشم ات کج و کوله می آید !! "

===

رفته بودیم به محله ی از ما بهتران !! در و دیوار شهر را تبلیغات رستوران 7 پر کرده بودند گفتیم تا جدید راه اندازی شده است غذاهایش خوب خواهد بود !!! اگر چند سال پیش از محل این ساختمان ها عکس می گرفتم حالا معلوم می شد کجا حالا چی شده !؟

بغل رستوران یک تالار بود و جلوی تالار دو تا ماشین را گل آذین کرده بودند و یک نفر هم جلوی در ایستاده بود !! قدیم آدمها را از لباس شان می شد تشخیص داد حالا دربان از داماد تمیز داده نمی شود !!! موقعی که داشتم از مقابل تالار رد می شدم نگاهی به ماشین ها کرده و گفتم : " انگار این آدم دو تا را با هم گرفته است ( منظور دو تا خانم !! ) " شخصی که مقابل تالار بود ، انگار که بهش برخورده باشد ( شاید فامیل دختر بوده !! ) گفت : " نخیر ... یکی شان کادو است ! " رو به فوتورافچی کرده گفتم : " خاک توی سرت یاد بگیر برای عروس ماشین کادو می دهند !! " فوتورافچی گفت : " نه کادو برای داماد است !! " گفتم : " عمرا برای داماد کسی آستین بالا نمی زند ، کادوی عروس را سعی می کنند توی چشم فامیل مقابل بکنند !! "


===

وارد رستوران شده ایم ... فرم خیلی خوبی داشت و سه تا میز را توی دیوار جا داده بودند ، دقیقا آدم را یاد خانه های کندوان که در دل سنگ است می انداخت !!! البته من آنها را از قدیم قود لوواسی ( لانه گرگ ) می نامم !! جای قشنگی بود ولی نه سرویس دهی شان به دلم نشست و نه کیفیت غذاهایشان  !! هم خوردیم و هم نق زدم !!

===

بعد از رستوران رفتیم شاهگلی تا کمی قدم بزنیم ، در داستان جدیدم می خواهم یک نقش خوب به فوتورافچی بدهم !! نمی دانم چرا حس می کنم مردهای این طایفه ی جن ها (!) کچل تشریف دارند و برای همین خبیث ترین نقش را به فوتورافچی خواهم داد و کاری خواهم کرد تا انتهای داستان توی یک درگیری زیر دستو پای بقیه ی جن ها لت و پار شود !!! البته تا به انتهای داستان برسیم چند تا پاپوش برایش خواهم دوخت تا در خانه هم چند دست کتک نوش جان بکند !! 

===

داخل محوطه ی پارک شاهگلی چند تا نماد گذاشته بودند که یکی شان خیلی شبیه حافظیه شیراز بود ، با دیدن این نماد گفتم : " باید تابلو بزنند و زیرش بنویسند « بزودی در این محل یک حافظ نصب خواهد شد !! » "


بقیه ی ماجراها یادم رفت ...


نظرات 2 + ارسال نظر
وحید جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 23:41

شاید منظور از کادو همون شعار تبلیغاتی " یکی بخر ، دو تا ببر " بوده تا بلکه کمی اوضاع این آشفته بازار ازدواج رونق بگیره ...

این کامنت را بدون نام هم می گذاشتی کلی برایت دردسر داشت !!!

تک برگ شنبه 7 بهمن 1391 ساعت 08:30


بنده خدا فوتورافچی. تازه که ازدواج کرده بود، ی چیزی نوشته بودی راجع به زن ذلیلی فوتورافچی و املت و باقی قضایا. منم ی نظری داده بودم. یکی دو روز بعد از اون توی مراسمی در ارشاد منو دید و در حالی که دوربینشو مثل اسلحه کماندوهای توی فیلما به سمت سوژه گرفته بود تا مبادا لحظه ای بیادو بره که ازش عکس نگرفته باشه، خیلی مواظب و آروم اومد سمتم و درِ گوشم گفت: «اونایی که ... توی وبلاگش می نویسه رو جدی نگیر.» اینو گفت و رفت. مرده بودم از خنده. حساسیتش هنوز فروکش نکرده بود، جوون بود هنوز
استاد فوتورافچی! اینها شوخی بود، اونها هم شوخی بود. حداقل نظرات من آنچنان که خودت گفتی جدی نیست. گاهی شواگرد جرأت می کنند که در عوالم مجازی کمی با اساتید شوخی بکنند. شما استاد آفریده شده اید و استاد زندگی خواهید کرد سالیان سال و کیست که نداند اساتید همیشه زیر نظرند حتی اگر مدارج استادی را با زیر نظر داشتن عالم و آدم طی کرده باشند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد