رفته بودم لب حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
...
دیروز چند تا خرده کاری داشتم ، کارهای کوچک یهو بزرگ شده و کلی وقت می گیرند !؟ اولی دادن یک وسیله به تعمیرکار بود ، می توانستم خودم حل بکنم ولی تصمیم بر آن شد بدهم یکی دیگر کار بکند ...
خدا بیامرز پدربزرگم کلی خاطره برایمان به ارث گذاشته است ، یکبار مادربزرگم گفته بود که شیر حیاط چکه می کند و او به همسایه پیرشان که لوله کش بود گفته بود بیا و این را تعمیر کن ، او هم آمده بود و واشر انداخته بود و کار زیادی هم نداشت ، ناهار هم باهم در حیاط خورده بودند و رفتنی یک ده تومان هم داده بود ... مادربزرگم می گفت اگر می دانستم به یکنفر دیگر سفارش می دهد خودم درست می کردم ... پدربزرگ که به مادربزرگ « مشهدی » می گفت ، گفته بود :« مشهدی ... شیر آب بهانه بود تا یک ساعت با همسایه زیر این درخت بنشینیم ، خانه آنها حیاط ندارد و زیر درخت نشستن و یک ناهار دورهمی جای دوری نمی رود ، کمی هم حرف زدیم و دلش خالی شد ... ده تومان هم پول زیادی نبود ! »
سر راهم برای مادرم گوشت خریده بودم ... گفته بود این بار بگو قصاب ریز نکند و بیار خودم خورد می کنم ، منهم طبق سفارش عمل کردم ، با دوستی سر کوچه خانه مادرم قرار گذاشتم و گوشت را به خانه مادرم دادم و رفتم بیرون ... دور دور رفتیم کمی قدم بزنیم و حرف بزنیم ، خیلی رفتیم و یک جایی سر زدم و بسته بود ، همسایه اش می گفت از روز اول جن رفته خانه دخترش و هنوز نیومده ! ... و بعد رفتیم تا باغ گلستان ( باغ فجر ) و کنار درختان نشستیم ، باغ گلستان از قدیم پاتوق بازنشسته هاست و ما هم باندازه چند دقیقه نشستن و خوردن یک نوشیدنی سهم داشتیم ؛ تیرماه امسال هشت سال را رد کردم و حالا در نهمین سال هستم ... و بعد سری به دستفروش ها زدیم ؛ انگشتر و تسبیح فروش ها و چند فقره بساط خرت و پرت ... آخر مسیر پیرمردی نشسته بود و توی بساطش یک عالمه خرت و پرت بود ، به دوستش می گفت که ده روز است چیزی نفروخته ام !؟ انگار جفت پا رفت روی دلم ، یک بسته چهارتایی مغار در بساط داشت ، گفتم: « اینها چند ؟ » گفت: « اینها را سیصد می دهم ولی برای تو بیست تومن هم کم می کنم ! » گفتم : « اینها را بده ببرم ...» دوستم گفت : « مغار لازم داری ؟ » گفتم : « مغار که بیاید ، چوب هم می آید و مشغولیت پیدا می شود !؟ »
در راه خانه بودم ، مسیر را از کوچه میارمیار انداختم تا بعد از سی سال یک مرور خاطره ای بشود ... اینجا یک کلیسای قدیمی هست که متعلق به فرانسوی ها بود ، یک بنای بسیار ساده و زیبای آجری که جناب معمار فقط با آجر خام ، هر نقشی دلش خواسته زده بود و هنوز بعد از ۱۵۰ سال قانتی داشت قابل احترام ... پول درآوردن همه ی زوایای زندگی مان را بهم ریخته است !؟
وقتی سوار اتوبوس شدم ، مادرم تماس گرفت و گفت : « دستهای من قدرت ندارد یک پیاز را پوست بگیرم ، این گوشتها را چطور خورد کنم ؟ » گفتم : « من فقط می توانم بله بگویم ، خودت گفتی خودم خورد می کنم ، حالا هم یا خودم یا با برادرم هماهنگ می کنم ، حل می کنیم ... »
چند روز پیش توی بازار بودم و مغازه دوستم ، یکی از همسایه هایش وارد شد و بعد از خوش و بش نشست برای چایی ... تقریبا چهل سال است که می شناختم ، آدم خوبی بود ... آن روزها یک کفاش ساده بود و با سر و وضع چسبی می دیدم ، حالا برای خودش کارگاه دارد و چند مغازه و ماشین میلیاردی و ... ولی آدم خوشنام و بی سر و صدایی هست ... با پسرش و دامادش کار می کند و همیشه به نوبت آنها را تعریف می کند ، دامادش اهل کار و منظم و مدیر خوبی هست و پسرش هم که اهل ریسک است و آنها را هی به جلو پرت می کند !
از اوضاع بازار می گفت و اینکه این اوضاع برای کارگز هفتگی فاجعه است و ... چون باهم دورادور آشنایی خوبی داریم گفتم :« شما که همیشه به لطف خدا دستتان جلو هست ، برای کارگرهایتان نفری بیست میلیون بدهید تا این گردنه ی سخت را رد کنند ... هم برای آنها خوب می شود هم بیشتر دوستتان دارند و هم برای آخرتتان ذخیره می شود ... »
دیروز دوستم می گفت که همان فرد آمده بود و می گفت هر وقت دوستت آمد خبر بده برویم ناهار ... دیروز به هرکدام از بچه ها بیست میلیون دادم ، آنقدر خوشحال شدند که خودم دو روز است انگار دارم پرواز می کنم ...
این روزها ، مسایل پوچ سیاسی ، حرفهای مایوس کننده و جناح بندی های کشکی ، دل آدمها را سخت کرده و مردم را نسبت به هم بیرحم کرده است ؛ حتی آنها که وسعشان می رسد !!؟
سلام چه خوب که واسطه خیر شدید
سلام

ما همدیگر را هل می دهیم ... بسوی خیر یا شر !؟
با درود
مغاره را نمی دونستم چیه
سرچ کردم و دیدم
قیمت اش به نظر بالا بود
ولی همین که خرید به عنوان کمک بود عالی بود
در این بحران بازار شرکت محل کار دخترم با وجود اینکه نیمه تعطیل بود و فروش نداشتند ولی حقوق را بی کم و کاست پرداخت کردند
اگه آدم دست محتاج را بگیرد خدا گره از کارش باز می کند
مادر من وقتی دلش برای ما تنگ می شد زنگ می زد می گفت تو بودی زنگ زدی ؟
سلام
کشور پر از مشاغل کاذب است و با تلنگری کله پا می شوند ...
ما همه به هم محتاجیم ...