پریروز نامه دانشگاه به یکی از نواحی آموزش و پرورش را که متعلق به بانو می باشد را به همان ناحیه بردم و تا رئیس از بازدید مدارس برگردد با چند نفر خوش و بش کردم ...
من سال ۷۱-۷۳ در نهضت استان بودم و چون بعد از انحلال نهضت ، نیروها در آموزش و پرورش پخش شدند ، در اکثر نواحی آموزش و پرورش ، برخی از پا به بازنشستگی ها دورادور قیافه ام را بیاد دارند ، مخصوصا که در آن زمان برای خودم چگوارایی بودم !؟ و در همان دو سال باندازه کافی با روحیه کارمندی و روال کار ادارات آشنایی دارم و برای همین تا نیاز در حد آژیر قرمز نباشد (!) دنبال کار اداری نمی روم ... و رویت لباس و رفتار کارمندی برایم باندازه کافی تهوع آور می باشد !؟ و خودم اینها را بعنوان بیماری روانی خودم قبول دارم
خلاصه اینکه دوستم آمد و رفتم به اتاقش و در جریان کارم بود و قبل از گرفتن نامه از دانشگاه با او هماهنگ شده بودم و قرار بود بانو برود دنبال کارهایش ولی برای تجدید دیدار هم که باشد خودم رفته بودم ! دانشگاه هم نامه را به همان ناحیه نوشته بود !؟ بعد از یکی دو تماس تلفنی با خانم دکترو آقای دکتر ( حالا تقریبا از متصدی اطلاعات ساختمان تا آبدارچی و دفتردار و مدیر و ... همه دارای مدارک عالی هستند و کارمند ارشد به بالاتر همگی دکتر تشریف دارند ؟!) قرار شد نامه را اداره کل ببرم و بعد از پاراف توسط فلان دکتر برگردم ...
یک نفر هم مراجعه کرد که او هم آقای دکتر بود و مدیر یکی از دبیرستان ها و برای شکایت از معلمی امده بود که به گوشی اش جواب نمی دهد و برای اصلاح ورقه ها به مدرسه نیامده بود !؟ قبل از امدن او من یک خاطره از دبیرستان تعریف می کردم و وقت یاو وارد شد دوستم ضمن معرفی ایشان به من و بالعکس (!) گفت که ایشان مدیر دبیرستان دهخدا هستند و به ایشان هم گفت که پیش پای شما دوستم زا خاطرات دبیرستان دهخدا می گفت !؟ آقای مدیر گفت که خوش به حال شما که آنجا درس خوانده بودید !؟ البته بعدها هم نام مدرسه هارا عوض می کنند و هم مکان شان را تغییر می دهند تا خاطره ها از بین برود ... سعی زیادی شد تا نام دبیرستان دهخدا با لقب ماندگار ثبت شود ولی برخی ها مخالفت کردند و اتفاقا خاطره ای گفت که آن زمان مرا بردند برای ثبت نام به دبیرستان دهخدا ولی قبول نکردند و فرستادند به دبیرستان رازی و با اینکه حالا مدیر آنجا هستم ولی آن خاطره ام هنوز درد می کند !؟ دبیرستان فردوسی تبریز باندازه کافی معروف و خوشنام بود ولی نمی دانم چرا نام دبیرستان دهخدا همیشه محترم تر ذکر می شد ... یک پشت پرده ای در جریان بود و برخی دبیران دهخدا حاضر نمی شدند بروند و در فردوسی تدریس بکنند که اسم و رسم بالایی داشت !؟ و برا یدبیران آن دبیرستان از لقب " دستبوس " استفاده می کردند !؟
امروز صبح دوباره به اداره کل مراجعه کردم و به واحد تحقیقات و پژوهش رفتم و بعد از یک استقبال گرم ( چون قبلا معرفی شده بودم ! ) کمی از کارهایم را کردند و بعد گفتند که باید به فلان دکتر مراجعه بکنم و ایشان پاراف بفرمایند !؟ به ساختمان اصلی برگشته و نامه را آقای دکتر دادم ، اتفاقا خیل یهم مودبانه برخورد کرد ولی گفت : " من نمی دانم دانشگاه چرا نامه را مستقیما به ناحیه نوشته ، اصولا باید بدانند که باید به اداره بنویسند و بعد ما برای ناحیه بفرستیم !؟ " منهم گفتم : "ما شما را نمی دانیم ولی از فروشنده دوره گرد انتظار بیشتری داریم تا دانشگاه ، اینها هر سال چند هزار معرفی می نویسند و هنوز یاد نگرفته اند !! " و بعد نامه را بردم به دبیرخانه ... یک خانم رئیس و 6 خانم ثبت و صدور در اتاق بودند ... خانم رئیس نامه ها را به ترتیب برایشان تقسیم می کرد تا عدالت کاری رعایت شود !؟ و بحث بالایی هم بین آنها وجود داشت در رابطه با خرید آلوی خشک و قیسی و ... و چقدر هم کارشناس بودند !؟ همان لحن کارمندی که با دقت هم توسط آنها رعایت می شد مرا به یاد سالهای دور می انداخت !
نامه و شماره پیگیری را گرفتم و به اتاق اول مراجعه کردم و برگه ها را دادم و قرار شد ، صبح خودشان ترتیب بقیه کارها را بدهند و من ساعت 9 بروم دنبال آن ... از ساعت 6 صبح می آیند به اداره و حوالی ساعت 9 همه خواب آلود تشریف دارند ... یم رسید هم از من خواست تا به جای بانو بدهم و شماره تلفن و شماره ملی را از گوشی ام پیدا کردم و نوشتم و به همان دکتر جوان گفتم : " در این دور و زمانه ندانستن شماره های مربوط به همسر فاجعه است !؟ پدربزرگ پدری من ، اگر زنده بود حالا باید اسمش را در گینس می نوشتند و باندازه کافی همسر داشت ( البته به نوبت که می مردند یکی دیگر می گرفت ! ) و تعداد زیادی هم صیغه داشت ( لبته روحش شاد تیپ کارش جوری بود که هر کجا می رفت ( حوالی سالهای 1320-1325 ) دو سه ماه می ماند و برای همین یک صیغه هم درآنجا برقرار می کرد) و موقع مرگ به فرزندانش گفته بود که در شعاع سیصد کیلومتری (!) اگر خواستید ازدواج بکنید ، محکم تحقیق بکنید !؟ تا اتفاقی به محارم برنخورید !!؟ "
کاعذها را گرفته و بیرون آمدم و تحویل بانو دادم و خودم رفتم دنبال کارها و سفارشات خودم ... همان یک ساعتی که در اداره بودم باندازه ده ساعت باطری ام را خالی کرده بود ...
با درود
شهرمان یک دبیرستان مشهور داشت به نام دبیرستان پهلوی
موقعیتش به فاصله صد صد و پنجاه متری ف ا ح ش ه خانه ی رسمی شهر
ولی الحق خیلی دبیرستان منضبط و خوبی بود
دبیرهای خوبی را جمع کرده بود
سال ۴۷ تقریبا تمام دیپلمه هایش وارد دانشگاه شدند
فکر کنم هشت نفر فقط پزشکی قبولی داشت
قبل از جشن های دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی
دبیرستان جا به جا شد و در قبرستان قدیم یک تکه زمین بهش دادند و یک مدرسه بزرگ و شکیلی شد
اسمش را هم بعد از انقلاب به نام مدیر همان مدرسه برگرداندند
من اونجا دیپلم گرفتم ولی کیفت آموزشش دیگه مثل اون دبیرستان اصلی روبروی ... نبود
یعنی از همکلاسی هایم هیچ کس پزشکی قبول نشد چند نفر در دانشگاه پولی که تازه در شهر ما افتتاح شده بودند در رشته زیست شناسی و فیزیک و شیمی قبول شدند
و ما هم به سربازی رفتیم
سلام
مدارس خاص از مجموع معلمین خاص و دانش آموزان خاص و مذیران خاص بوجود می آمد ... هر کسی سهم خودش را داشت