یکی از جاهایی که بعد از پنجاه سالگی ، در معرض تخریب و استهلاک شدید قرار دارد ، حافظه می باشد ! شنیدن داستان های مربوط به فراموشی و ... از مسن های فامیل برای نوجوانان و جوانان ، مزه دلخوشی می دهد ولی با بالا رفتن سن که مانند اجل معلق ، بیکباره سراغ آدم می آید ، آدم تاره می فهمد که فراموشی چیست !؟
من یکی دو ماه است که در حال سر و سامان دادن به نوشته های روزگاران دور و نزدیکم هستم ... برخی از نوشته ها نیمه تمام رها شده اند و برخی که مهر اتمام خورده اند ، جای اضافه کردن و تغییر داشتند ... جالب اینجاست که در اغلب موارد اصلا یادم رفته که موضوع نوشته چی بود و بتدریج که آنها را می خوانم و ضمن خواندن ویرایش و اصلاح می کنم ، داستان نوشته دستم می آید !! در یکی دو مورد هم با اینکه می دانستم جریان چیست ولی باید تا انتها می خواندم تا ببینم روال نوشته را چگونه پیش برده ام !!
نوشته ها و ترجمه های دایی را هم جدا کرده و در یک فایل جمع کرده ام که اگر بعد از مذاکرات به هر ایرانی صد هزار دلار پول دادند (!) یک فکری هم برای چاپ آنها بکنم و بیادگار بمانند ... با چند نفر از دوستانش در سوئد مکاتبه کرده ام و همچنین با پسردایی ام ، تا ببینم عکس و خاطره و یادداشتی در مورددایی دارند ، بفرستند تا در کتاب منظور بکنم ... البته جوابی نیامده است !؟
امروز یکی دو داستان دیگر را باز کردم و طرح جلد و کارهای دیگر را انجام دادم و در یک مورد با اینکه دو هفته پیش آن را دوباره خوانی و اصلاح کرده بودم ، نیاز شد تا 50 صفحه را دوباره بخوانم تا ببینم داستان از چه قرار ی بود !؟ یعنی نوشته ی خودم را بعد از دو هفته فراموش کرده بودم ... و داشتم به این فکر می کردم که در مورد یک نوشته ی دیگر ، باید چقدر بخوانم تا نام شخصیت ها را جابجا پیش نبرم !!؟
اگر این صد هزار دلار را بدهند ، سر من واقعا شلوغ خواهد شد !؟
===
همین حالا دیدم که دوستی برایم یک مطلب فرستاده در مورد ربع پایانی زندگی ؛ پیری ! این هم در نوع خودش جالب بود و حداقل ایرانی پسند !؟
ربع پایانی عمر
نوشته: بیر یوهانسون
بیر یوهانسون، جامعهشناس سوئدی که در دانشگاه استکهلم جامعهشناسی تدریس میکرد، مقالهای برای سالمندان نوشته است که در آن تجربه شخصیاش پس از بازنشستگی را با عنوان «ربع پایانی عمر» بازگو میکند:
-
همانطور که میدانی... زمان طوری حرکت میکند که گویی تو را میرباید، بیآنکه متوجه سرعت گذرش باشی...
انگار همین دیروز بود که جوان بودم و تازه زندگی را آغاز میکردم... ولی به طرز عجیبی احساس میکنم که این اتفاق مربوط به قرنها پیش بوده، و از خود میپرسم: همهی آن سالها کجا رفتند؟
میدانم که همهی آنها را زندگی کردهام، خاطراتی از آن زمان و رویاهایی که در سر داشتم دارم...
اما ناگهان متوجه شدم که اکنون در ربع پایانی زندگیام هستم، و این کشف مرا شگفتزده کرد...
همهی آن سالها کجا رفتند!؟ جوانیام کی و کجا از من جدا شد؟
در طول عمرم با سالمندان زیادی روبهرو شدم، اما همیشه فکر میکردم پیری چیزی دور از من است... آن زمان در ربع اول مسیر زندگیام بودم و ربع چهارم آنقدر دور بهنظر میرسید که حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم...
اما حالا، ربع چهارم در را کوبیده، از آستانهام گذشته و جوانیام را با خود برده است... دوستانم بازنشسته شدهاند، موهایشان سفید شده، آهسته راه میروند، به سختی میشنوند، به زحمت میفهمند...
برخی از آنها از من بهترند و برخی بدتر... اما بهوضوح میبینم که چقدر تغییر کردهاند... دیگر آن آدمهای پرشور و جوانی که در خاطرم بودند نیستند...
ما اکنون همان سالمندانی هستیم که زمانی نگاهشان میکردیم و هرگز تصور نمیکردیم روزی مثل آنها شویم...
امروز برایم حمام کردن خودش به هدف روز تبدیل شده!! و چرت نیمروزی دیگر اختیاری نیست، بلکه ضروریست!!
چرا که اگر خودم بهدلخواه نخوابم، همانجا که نشستهام خوابم میبرد...
و اینگونه وارد فصل جدیدی از زندگیام شدهام، بیآنکه برای دردها، ناتوانیها و کارهایی که میخواستم انجام دهم ولی هرگز نکردم آماده باشم...
چقدر برای کارهایی که نباید انجام میدادم پشیمانم... و چقدر برای چیزهایی که باید انجام میدادم و نکردم افسوس میخورم...
در عین حال، کارهای زیادی هم هست که از انجامشان در گذشته خوشحالم...
پس اگر تو هنوز وارد ربع پایانی زندگیات نشدهای... بگذار به تو یادآوری کنم که زودتر از آنچه فکرش را میکنی از راه میرسد...
بنابراین، هرچه در زندگیات میخواهی انجام دهی، همین حالا انجامش بده...
کار را به فردا نینداز!!
زندگی با سرعت میگذرد... پس هرچه میتوانی امروز انجام بده، چون هیچگاه نمیتوانی مطمئن باشی که در کدام ربع از زندگیات هستی...
هیچ تضمینی نیست که همهی فصلهای عمرت را ببینی... پس امروز را زندگی کن و هرچه میخواهی انجام دهی یا بگویی تا عزیزانت بهیاد بسپارند، همان امروز بگو و انجام بده...
امیدوار باش که قدردانت باشند و بهخاطر همهی آنچه برایشان در این سالها کردهای، دوستت داشته باشند...
«زندگی» هدیهای است برای تو.
و نحوهی زندگیات، هدیهایست برای کسانی که بعد از تو میآیند...
پس آن را عالی کن... زندگیات را خوب زندگی کن.
از روزت لذت ببر...
کاری مفرّح انجام بده...
شاد باش...
برای تو روزی فوقالعاده آرزو دارم...
به یاد داشته باش که «سلامتی» ثروت واقعیست، نه طلا و نقره...
و بهتر است این موارد را هم در نظر داشته باشی:
بیرون رفتن خوب است
بازگشت به خانه بهتر
فراموش کردن اسامی اشکالی ندارد... چون بعضیها حتی فراموش کردهاند که تو را میشناسند!
میدانی که قرار نیست در همهچیز حرفهای باشی، مثل گلف
کارهایی که قبلاً انجام میدادی، دیگر برایت مهم نیستند، و اینکه اهمیتی هم نمیدهی که دیگر علاقهای نداری
روی صندلی راحتی و با تلویزیون روشن بهتر از تخت میخوابی
دلت برای روزهایی که فقط با کلید «روشن» و «خاموش» همهچیز کار میکرد تنگ شده
تمایل داری از کلمات کوتاهتری استفاده کنی: «چی؟»... «کی؟»... «کجا؟»
لباسهای زیادی در کمد داری... که بیش از نیمی از آنها را دیگر هرگز نخواهی پوشید
چیزهای قدیمی برایت ارزشمندتر میشوند:
آهنگهای قدیمی
فیلمهای قدیمی
و از همه بهتر: دوستان قدیمی!!
من صد هزار دلارم رو به شما میدم.
خدا را چه دیدی ,,، برای پشیمان کردن شما هم باشد ، شاید !؟
بخشش در ناامیدی ، کَرَم نیست !