امروز در خانه با نوراخانیم ریاضیات کار می کردیم ... سر صبحانه آمده بود و داشت از ما امتحان می گرفت ؛ می گفت : " من پنج تا سیب داشتم ، یکی را خودم خوردم ، یکی را دادم به عمه ام و یکی را دادم به مادر ، حالا چند تا مانده !؟ " و از این طرح سوال ها ...
جالبه که مادرش باید جواب درست بدهد و آفرین بگیرد و من باید جواب غلط بدهم تا بازی همچنان ادامه داشته باشد !؟ بعد به من گفت که : " یاد گرفتی ؟ می توانی تو هم بپرسی ؟ "
گفتم : " من پنج تا پرتقال داشتم ، یکی اش را خوردم و یکی را دادم به دوستم احمد ، سه تا را گذاشتم توی یخچال ! اگر گفتی کدام یخچال !؟ " یک نگاه مایوسانه و فیلسوفانه ای به مادرش کرد که این بابای من اصلا در کدام کهکشان سیر می کند !؟
سلام

خوب حال می کنید با نورا خانم و سئوال های امتحانی اش
از این روزا دیگه نمیاد
سلام

برعکس نسل ما که دانسته هایمان را مخفی می کردیم ، اینها ندانسته ها را به زور به خوردمان می دهند !!؟
حق داشتند که می گفتند : « نوه انتقام پدر و مادربزرگ را می گیرد ! »