یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

22 بهمن ...

 

و بالاخره 22 بهمن 1403 هم از راه رسید ... دیروز که 21 باشد رفته بودم چاپخانه دوستم ، در طول مسیر یکی داشت با راننده در مورد گرانی و قیمت دلار و فرار نخبه ها و  آمریکا و مذاکره و هیئت دولت و 22 بهمن و ... حرف می زد و البته خیلی هم مطمئن و مطلع !؟

 

من با دو نفر دیگر در پشت نشسته بودیم و علاوه بر تورم و گرانی و قیمت دلار و ... تنگی جا را هم شدیدا احساس می کردیم (!) هر سه نفرمان درشت هیکل بودیم و لباس زمستانی هم که مورد را تشدید می کرد و ... یکی از مسافران از راننده شماره کارت خواست تا کرایه اش را با موبایلی که در دست داشت بزند !! همان مردی که جلو نشسته بود گفت : " کاری کرده اند که توی جیب مردم پول پیدا نمی شود !؟ " همان فرد جواب داد : " شما توی جیب من بودید و من خبر نداشتم !؟ اتفاقا در جیبم پول دارم ، چون جایمان خیلی تنگ است نخواستم مزاحم بشوم و گفتم با موبایل بزنم که راحت تر است !! به همان کارهای مملکت رسیدگی بکنید برایتان کافیست !!؟ " کمی بعد او پیاده شد و ما نفسی به راحتی کشیدیم ، آدم بامعرفتی بود و بدون پیش درآمدو تعارف و منت و ... آنهمه کلاس از خودش نشان داده بود ، برخی ها منتظر نمی شوند تا پیاده شدنی کرایه را بدهند ( یا از قبل آماده بکنند ! ) و همانجا با خودشان درگیر می شوند و کم می ماند صندلی جلو را هم از جا دربیاوند تا پول از جیب بیرون بیاورند !!؟ مملکت است دیگر همه جور انسانی با هر میزان و نوع از تربیت موجود است !؟ به آن یکی بغل دستی ام گفتم : " آدم نخبه ای بود !؟ هم کارش سنجیده بود و هم به موقع پیاده شد و جا برای دیگران باز کرد !! "

توی چاپخانه دوستم ، یکی از همسایه ها که با دیدن من سر و کله اش پیدا می شود وارد شد و نیم ساعتی منبر گذاشت و در مورد حرفهای فلانی در فلان شبکه ماهواره و ... حرف می زد ، من پشت کامپیوتر قدیمی و با مونیتور نیمه خراب دوستم در حال تصحیح یک فایل برایش بودم و واقعا مکافات داشتم (!) و برای همین فکر کرد که من توجهی به حرفهایش نمی کنم و گفت : " مثل اینکه این دوست شما فردا در راهپیمائی شرکت خواهد کرد ! " گفتم : " من فکر می کنم فردا فرصت نداشته باشم که بروم ، چون از صبح یکی دو تا کار دارم و مطمئنا تا ظهر مشغولم ... ولی مطمئنا دلم آنجا خواهد بود !؟ البته تبریزی ها در 22 بهمن کمرنگ ظاهر می شوند ولی در روز قدس خیلی پررنگ می آیند ، هر شهری سلیقه ای دارد !! " گفت : " ولی با این وضع دلار فکر نمی کنم هیچ آدم عاقلی برود ! " گفتم : " شما سال قبل به راهپیمائی رفته بودید ؟ " گفت : " به لطف خدا من از همان ابتدا در  هیچ راهپیمایی حضور نداشته ام !؟ " گفتم : " اوایل را که می دانم حضور نداشتی ، چون آن وقت در روستاها خبری نبود و انقلاب را شهری ها کردند و روستایی ها بعدا وارد شهرها شدند !! و در مورد راهپیمایی های بعدی باید بگویم که عدم حضور شما کاهش محسوسی در راهپیمایی فردا نشان نخواهد داشت چون اگر سال قبل رفته بودید امسال یک نفر کم می شد و ماهواره های بالای سر ایران کم شدن یک نفر را گزارش می کرد !! "

تا عصر که به خانه برسم ، خیلی ها در مورد راهپیمایی امروز نظر منفی داشتند ولی من می دانستم که آنها که می روند خواهند رفت ؛ بهرحال طبیعی است که نرخ ساندیس و کیک و سیب زمینی هم بالا رفته است !؟ امروز عصر یکی دو ساعتی در خانه مادرم پای تی وی بودم و تصاویر اغلب فوتوشاپی از راهپیمایی ، کاهشی نسبت به سالهای قبل نشان نمی داد !؟ مردم زیر سند مذاکره را امضا زدند تا خبره های دیپلماسی چه بکنند !؟ ( البته دیپلماسی زاده ها همگی خبره اقتصادی تشریف دارند !؟ )

برنامه صبح من از دیروز پیچیده شده بود و دعوت شده بودم برای والیبال ؛ آنهم از نوع صبحگاهی ، ساعت 8 تا 10 (!) ابتدا خواستم بپیچم ولی با خودم فکر کردم شاید نفر کم دارند و زنگ زده اند و دلم نیامد نه بگویم ... خودشان هم صبح از در مجتمع مرا برداشتند و تا سالن بردند ... پیشکسوتی وقتی می چسبد که احترامش هم در جامعه موجود باشد !؟ توی مسیر که طولانی هم بود حرفی از تنیس روی میز شد و نامی به وسط آمد !؟ گفتم : " فلانی را خوب می شناسم ، وقتی ما ، سالهای 60 تا 66 ،  پینگ پونگ بازی می کردیم شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشت ... بچه محل مان بود ، وقتی ما از ترس خانواده دزدکی می رفتیم سالن و یا به اسم کتابخانه می رفتیم مسابقات انتخابی و ... پدرش دست او را می گرفت و همه جا همراه خودش می برد و آن حمایت نتیجه اش همان پیشرفت خارق العاده شد که طرف به تیم نوجوانان و تیم ملی رفت و ستاره تیم ملی شد و حتی عنوانی در آسیا برای خودش جور کرد !!؟ فردی که دنبالم آمده بود به خانمش گفت : " این دوست ما از هر رشته ای یک سررشته ای دارد و من اتفاقا همین حالا فهمیدم که تنیس روی میز هم بازی کرده است !! " و در ادامه به من گفت : " فردی که نامش را بردم ، پسرعمه ی خانم هست و همیشه تعریف شوهر عمه اش در جمع های خانوادگی می آید ... " گفتم : " با اینحال خوب شد دیگر ، مطمئنا در اولین دیدار با پسر عمه تان حرف مرا بخاطر خواهید آورد و بقیه را او خودش خواهد گفت ... " دوستم خندید و گفت : " بقیه هم دارد ؟ " گفتم : " ما با هم یک خاطره مشترک داریم که خوشبختانه هر دو بیاد داریم و اگر کمبود شخصیت داشت سعی میکرد آن را فراموش بکند ولی چند جا شنیده ام که آن را بعنوان یک خاطره خوب و ماندنی تعریف کرده است ! " تایم والیبال ، دو تایم پشت سر هم بود و معلوم بود که ماراتنی در پیش رویمان داریم ، نیم ساعتی به گرم کردن و تفریحات سالم گذشت و بعد چهار ست بازی کردیم و من ساعت را پرسیدم و دیدم 10/10 دقیقه شده است و برای همین با عجله خداحافظی کردم تا سر قرار اصلی ام برسم ... سالن تمیزی بود و خیلی از مسئول سالن تعریف می کردند ! موقعی که در رختکن بودم و لباس عوض می کردم صدایی از بوفه شنیدم که برایم آشنا آمد ، بیرون آمد و بطرف بوفهرفتم و دیدم پهوووو مجید آقای دوست داشتنی است ! از سالهای دور او را می شناختم ، یک عشق ورزش خاص بود !! آن وقت ها می گفت : " من و امام در یک جا با هم خیلی توافق نظری داریم ؛ هردوی ما ورزشکار نیستیم ولی ورزشکاران را دوست داریم ! " بیش از ده سال بود که او را ندیده بودم و خیلی خوش به حال شدم و مطمئنا او هم ، چون ذوق کرده بود از این دیدار تصادفی ... همان فردی که مرا آورده بود  پشت سر من بیرون آمد و خواست تا بیاید و مرا برساند ولی من اسنپ گرفته بودم و منتظر آمدنش بودم و وقتی دید با مجید آقا گرم خوش و بش هستم گفت : " مجید آقا را هم که می شناسی !؟ " گفتم : " افتخار آشنایی شان را سی سال است که همراهم دارم ... کاش وزیر کشور علاوه بر همه مدیریت و ... باندازه این آدم عشق ورزش داشت !؟ حداقل آن وقت دیگر امثال علی دایی و علی دبیر به هم نمی پریدند !؟ " اسنپ رسید و راهی سالن همایش های پتروشیمی شدم ، امروز نوراخانیم بهمراه دوستانش کنسرت کارگاهی داشتند و از یک ماه قبل کلی تدارک برای آن دیده بود !! برای بقیه داستان فقط چند تا عکس می گذارم

 

اینهم شناسنامه کنسرت نوراخانیم !

 

پشت پرده آرام و قرار نداشتند و هی دزدکی برای خانواده هاشان دست تکان می دادند !!

 

یک همنوازی 70نفره که واقعا جمع و جور کردن این فسقلی ها کار سختی بود !!

 

و یک عکس بهمراه دوست اش ...

 

یک دهه نودی ، حتی برای ژست عکاسی اش هم از قبل برنامه ریخته بود !؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 23 بهمن 1403 ساعت 15:41

با درود
خیلی جالب خاطرات را به خواننده القا می کنید
هموار ید طولانی هم در انداختن متلک داری
البته متلکی که به طرف هشدار می دهد که اینطور نیست که فکر می کند
دیروز در راهپیمایی بودم جمعیت کمتر سال قبل نبود
ولی تعداد تکبیر گویان شب ۲۲
کم بود وقتی پنجره را باز کردم فکر کنم کمتر ۵ نفر تکبیر می گفتیم
عکس های نورا خانم هم حرف نداشت
مخصوصا آخری

سلام
متلک انداختن بد است ولی هر از گاه با ایما و اشاره و کنایه حرف زدن لازم است ...
برخی ها دوست دارند به چند خبر و نظر اکتفا کنند و حکم بدهند ولی پاقعیت این است که مردم چند ده میلیونی به راحتی قابل پایش نیست و حکم را در میدان می دهند !
روحش شاد ما یک همسایه داشتیم که این مواقع ، فقط صدای تکبیر او می آمد ! ساعت ۹ که می شد می گفتیم حالا علی تکبیر می گوید و ... خیلی وقت است صدای تکبیر آنچنانی نشنیده ام ...
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد