یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

علم الخرافه !

 

اصل باید بر این باشد که علم حتی با اشتباهاتش مقدم بر خرافات با همه ی تصدیقاتش باشد !! و در اینجا علم ، حتما علم پر اشتباه و گاه غیرقابل دفاع تجربی امروزی نیست بلکه آن علمی ست که وجود و قدرتش شاید برای ما پوشید است !؟ و ندانسته هایمان و پافشاری بر ندانسته هایمان را پای خرافات می نویسیم...

 

امروز نزدیک سحر یک پستی نوشتم و در نهایت یک خبری هم درج کردم در مورد کسی که هم محله ای بودیم و تازه فوت شده است و باهم در یک روز و با فاصله ی چند ساعت بدنیا آمده بودیم !؟ شاید تا همانجا هم می توانستم از خبر بگذرم ولی طاقت نیاوردم و خواستم مطلب را در حد یک خاطره یا رفتار اجتماعی و ... توضیح بدهم

در زمان های قدیم تر ، وجود بچه های زیاد در هر خانه و توی کوچه ها و ... مد بود و علاوه بر آن انواعی از ازدواج ها هم بود ، چند همسری و یا ازدواج همسر مرده ها و ... که بچه های ناتنی زیادی در خانواده ها پیش می آورد !؟ خدا را شکر که حالا افتخار برخی ها شده رای دادن به کسی که چهل سال پیش زنش مرده و از بس وفادار بوده که همسر دیگری انتخاب نکرده ( شاید هم کسی حاضر نشده مفت و مجانی برود و زن بابای چهارفرزند بشود !! و بهایی که طلب کرده در قدرت پرداخت یک آدم خسیس نبوده !؟ ) و در اینترنت به آقای نهج البلاغه معروف می باشد و صاحب نهج البلاغه که خود مظهر و اسطوره ی وفاداری بوده است قبل از چهلم همسرش ، همسر دیگری اختیار کرده است !؟ خلاصه اینکه در آن زمان ها انواعی از بچه های قد و نیم قد در هر خانه ای موجود بود و هر محله و کوچه ای برای خودش مامایی داشت ...

از قضای روزگار که زیاد هم غیرمعمول نبود ، گاه در یک کوچه و همزمان چند تولد صورت می گرفت و آن زمان بین زنها و مخصوصا قدیمی ترها ، عقاید مختلفی رواج داشت که شاید قابل دفاع نباشد ولی تا ذره ی آخرش درست از آب در می آمد !؟ یکی از این حرفها در تولد من و آن فرد زده شده بود که در نوع خودش قابل تامل می باشد و حیف است بیادگار نماند ... همزمانی تولد در دو خانه تقریبا نزدیک به هم باعث شده بود تا ماما اول به یکی برود و دیگری کمی معطل بماند و این مورد را هم هرگز به ما نگفتند که کدام یک از ما زودتر بدنیا آمده و دیگری را معطل کرده بودیم ؛ از قرائن موجود چون فشار این جریان روی آن خدابیامرز بود (!؟) شاید او نفر دوم بوده است !!؟ مادر او که زن دنیادیده و مسن تری بود و قبل از چهار فرزندی که از شوهر جدید آورده بود ، دو دختر هم از شوهر اولش بهمراه آورده بود در همان لحظه گفته بود : " این اتفاق باعث خواهد شد تا بین این دو کودک یک کینه ی تولدی ( دوغوم کینی !) بوجود بیاید و اینها تا آخر عمر هرگز دوستان خوبی برای هم نخواهند بود و آب شان در یک جوب نخواهد رفت !؟" این حرف دربرخی خانه ها هوادار و طرفدار داشت و البته در خانه های ما که بیشتر مذهبی بودند ، طرفداری نداشت و آن را از آن حرفهای درگوشی می دانستند که رواج داشت و توی جمع های زنانه زیاد زده می شد !!؟

بعدترها و با گذشت زمان ، بازی آن گونه پیش رفت که آن زن همسایه گفته بود و هیچگاه دوستی بین ما اتفاق نیفتاد !؟ با اینکه توی یک کوچه بودیم و همیشه همبازی هم بودیم !؟ ولی همیشه وقتی یکی مشغول یک بازی بود آن دیگری دنبال بازی و جمع دیگر می رفت و کمی بعدتر که من در مدرسه ای ثبت نام شدم ، به اصرار خود او ، با اینکه برادرهای بزرگش هم در آن مدرسه بود ، در مدرسه ی  دیگری ثبت نام شد و این مورد همچنان ادامه داشت و هیچ کنتاکتی هم بین ما بوجود نیامد ... هر از گاهی هم می شنیدیم که نقطه ضعف او من بودم و هرگاه مادرش می خواست چیزی به او تحمیل کند و یا موردی را گوشزد بکند ، از اسم من استفاده می کرد !! ولی با اینکه با تمام اهل خانه شان دوست بودم و حتی با خواهرزاده هایش که همسن ما بودند خیلی صمیمی بودم ولی اصلا با او دوستی و رفاقتی بهم نزدیم ... و بعد از سربازی من هیچگاه او را ندیدم و همیشه فقط حرفش را می شنیدم و ازدواج کرد ؛ البته خیلی زود و بعدتر ها از خواهرزاده اش شنیدم که مادربزرگش گفته بود : " هر کدام از شما دو تا ازدواج بکنید ، آن دیگری دیر ازدواج خواهد کرد ! " و او هم خیلی زود عیالوار شد و البته من هم زیاددیر نکردم و بعداز چهل و پنج سال ازدواج کردم ... همین ازدواج هم باعث شد تا کلا از هم دوربشویم و من گاه تعجب می کردم که چرا با اینکه تاکسی دارد (!؟) و زیاد در محله تردد می کند (!؟) من او را نمی دیدم (!؟) ولی مطمئن بودم که او مرا می بیند ...خواهر کوچکترش تا سن بالا ازدواج نکرده بود و بیشتر مراقب مادرش بود و یک روز در خانه حرف از خانواده ما بود و طبق معمول پسرِ هنوز ازدواج نکرده ی حاجی (!)  و مادرش به او گفته بود کاش فلانی ( یعنی من ! ) با تو ازدواج می کرد و از این حرفها ... برادرش هم در خانه بود و حرفهایشان را شنیده بود و کمی بعد در آشپرخانه به خواهرش گفته بود : " اگر با او ازدواج بکنی من خودم را می کشم ! " یعنی حساسیت او نسبت به من و یک موضع گیری نامفهوم تا این حد در او وجود داشت ...

آخرین باری که او را دیده بودم ، در مراسم ختم زن عمویش بود و او بهمراه برادرانش نشسته بودند ، بعدتر ها که همه متاهل شده بودند ، هر کسی در یک گوشه از شهر زندگی می کرد و برای همین وقتی به هم می رسیدیم یک خوش و بش جانانه باهم داشتیم ... یادم هست که موقع بیرون رفتن از مسجد من سه تا از برادرهایش را دیدم و با هم سلام و علیک کردیم و او نمی دانم کجا غیبش زده بود !؟ تا اینکه یکی از همسایه های قدیمی که همسن هم بودیم ، دیروز برایم آگهی فوتش را فرستاد !؟ یک حرف به ظاهر خرافی و پنجاه و چند سال ادامه !؟

و با اینکه همه جوره فراغت برای برنامه ریزی داشتم ، نشد که بروم و در مراسم شرکت بکنم ، بهمین راحتی !!

حالا تو هی بخند !!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام پنج‌شنبه 18 بهمن 1403 ساعت 11:05

چه اتفاق جالبی بود
من که به خرافات اعتقاد ندارم
فقط به زدن عطسه موقع خروج که اگه یکی باشد درنگ لازم و اگه دو تا شد صبر را باطل می کرد
اولی صبر نامیده می شد و دومی جخت

سلام
هیچکس به خرافات اعتقاد نداره ، اعتقادات برخی ها به چیزی در چشم کسانی که به آن چیز اعتقاد ندارند ، خرافات نامیده می شود !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد