یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

روزمره گی ها


پشت کاجستان ، برف.

برف، یک دسته کلاغ.

جاده یعنی غربت.

باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.

می نویسم، و فضا.

می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.

یک نفر دلتنگ است.

یک نفر می بافد.

یک نفر می شمرد.

یک نفر می خواند.

زندگی یعنی : یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،

کودک پس فردا،

کفتر آن هفته.

یک نفر دیشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است.

و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

(سهراب سپهری)

 

 

اینکه خیلی ها دنبال هیجانات و اتفاقات خاص و بزرگ و ... باشند یک امر طبیعی و متاثر از روحیات روانی انسانی می باشد و شاید هم مکانیسم تفکر چنین تولیدلتی را سر راه انسان قرار می دهد !؟ قسمت عمده درگیری های ما ، با بخش ناخودآگاه ما می باشد و این بخش بزرگ بواسطه حضور در جمع و دریافت های ناخودآگاه و رفتارهای متعددی است که روی ما تاثیر می گذارد و به مرور زمان ما دنبال ناخودآگاه خودمان راه می افتیم و چه بسا سایه ای از وجود ناخودآگاه خود هستیم و در بسیاری از موارد از خودمان بیشتر شگفت زده می شویم تا از پیرامون مان !؟ و با اینحال همچنان دنبال فضاهای متنوع و بیشتر هستیم و آنچه هستیم و داریم و برخورداریم را تکراری و روزمره می پنداریم  و این هوس و حس نه چندان شریف (!؟) ما را بیش از پیش از خودمان دور می کند و ما را سرگشته می کند و در حالیکه ابعاد بزرگتری بواسطه داشته ها و گذرعمر و خاطرات و ... پیدا می کنیم ، سایه ای که هستیم کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود و در زمان مرگ چنان محو می شویم که گاه در خاطر نزدیک ترین دوستان و فامیل و ... هم قابل جستجو نمی شویم !؟

آنچه درنظر ما روزمره گی و یا بعبارت جاهلانه تر و متداول امروزی (!؟) روزمرگی نام گرفته است (؟!) تکرارهای نامشابه اتفاقاتِ بودنِ ماست ... حتی نان گرفتن های روزانه ما از یک نانوایی هم تکراری نیست !؟ و حتی خوابیدن ها و بیدار شدن ها و گذرانِ روزها و شب ها !؟ با اینحال ما آنها را در پوشه هایی  و زیر یک عنوان قرار می دهیم و به بررسی کلی آنها اکتفا کرده و دنبال چیرهای تازه تر می گردیم ... ولی اگر مانند یک سوارکار ماهر ، هر روز سوار مغز خودمان باشیم و جریانات و اتفاقات و گفتارها و تفکرات را خودمان طی کنیم ؛ یک روزمان ارزش چند سال را پیدا می کند !!

دیروز عصر ، کمی خسته از ده ساعت سرپا بودن و کمی کار ، در راه خانه بودم که یادم افتاد برای خانه مادرم باید گوشت بگیرم (!) نمی دانم چرا بعد از انتخاب پزشکیان بعنوان رئیس جمهور ، همیشه در ذهنم او را همسان و هم اندازه با ابوموسی اشعری می بینم (!) پر بیراه هم نیست (!؟) اگر ما امروز او را احمق ترین در جریان جنگ صفین می شناسیم ، در زمان خودش نشانه هایی فریبنده ای از ایمان و تخصص داشت که مردم او را بعنوان داور انتخاب کردند (!؟) و صد البته در روزگار ما وسعتِ سالها اندازه یک روز می شوند و روزها باندازه سال کش می آیند !؟ آیا احمق ها انتخاب درستی کرده اند یا اینکه احمق ها باندازه کافی فریبنده شده اند !؟

یکی قبل از من در قصابی ایستاده بود که از نظر قد و قواره و نیم رخ (!؟) کمی آشنا می زد ولی ارزش زور زدن نداشت  ... کناری ایستادم و داشت سفارش ورق ورق کردن گوشت برای کباب پز برقی را می داد و اینطرف هم داشتند برایش چرخکرده آماده می کردند!؟ قصاب محله که به لطف این چند نوبت خریدی که داشتم ، توفیق سلام و علیک یافته است از من بابت تاخیر عذر خواست و این رفتار باعث شد تا آن فرد علاوه بر نگاه های زیرچشمی قبلی ، این بار کمی زیادتر نگاه کند و ناگهان گفت :« قیافه شما خیلی آشناست !؟ شما ماشین بزرگ دارید ؟» گفتم :« اینکه شما تعمیرگاه ماشینهای سنگین دارید دلیل نمی شود که من ماشین سنگین داشته باشم !!» هم قصاب و هم خودش خندید و گفت :« شرمنده ولی دیدم که قیافه تان نصف و نیمه آشنا می آید ... که یادم نیست کجا دیدمتان !؟» گفتم :« یک بار مهمان همین کباب ها و جوجه هایتان بوده ام !؟» حالا ورق برگشته بود و علامت سوال بزرگتر شده بود و مشوش تر شده بود ، قصاب گفت :« آقا زود بگویید کجا که زیاد اذیت نشوند !؟» گفتم :« یک بار در ویلایشان در عباس آباد شمال ، مهمان منقل شان بودیم !» با خنده به طرفم آمد و دست داد و گفت :« آقا ... خیلی شرمنده ، دیدم خیلی آشنا هستی ، شاید انتظار دیدن در اینجا را نداشتم ، شاید هم پیر شده ام !» گفتم :« اگر تایید بکنم که پیر شده ای ، گل به خودی محسوب می شود چون آنجا شناسنامه رو کردیم و متولد یک روز بودیم !؟» گفت :« بله ... با آقای فلانی آمده بودید ... البته آن ویلا برای داماد ما بود و حالا دیگر خیلی وقت است که کلا در تهران زندگی می کند و ... » خیلی تعارف کرد و بعد رفت !؟ منهم یکی دو قلم سفارش مادرم را دادم و گوشت به دست راهی خانه شدم !؟ آدم وقتی در دستش گوشت می برد ، گربه ها هم با احترام نگاه می کنند ؟!

ویلایی که صرفا برای عرض تبریک عید وارد آنجا شده بودیم ، خیلی بزرگ بود و یک عمارت خیلی بزرگتر و شیک در وسط آن بود ؛ خیلی اعیانی بود !؟ صاحب ویلا که یک مولتی میلیاردر از نوع ترانزیت و حمل و نقل و صادرات بود (!؟) به هر کسی از فامیل که دستش رسیده بود ، با خودش به ویلا آورده بود تا عید نوروز را با هم باشند .. مخصوصا عمو و زن عموی پیرش را هم آورده بود و تمام قد در خدمت آنها بود ... شاید بیش از سی نفر در آنجا بودند که هر کسی دنبال همصحبت و مشغولیت خودش بود و بقول صاحب ویلا فقط سر سفره تعداد معلوم می شد !؟ و روی یک تخت ، خانمش درازکش بیدار بود و صدایش بیشتر از همه شنیده می شد ولی بدلیل عارضه نخاعی زمینگیر بود ( همیشه خراشی ست روی صورت احساس ! ) ... حضور یک ساعته ما حدود بیست و چهار ساعت کش آمد و شب هم آنجا مهمان بودیم و تازه صبح هم ول مان نمی کردند و می گفتند تا سیزده بدر بمانیم !؟ دوستم  مرا از پیست برداشته و همراه خود برده بود و چهره سیاه سوخته ام و اینکه از اسکی آمده ام ، مخصوصا برای بچه ها و نوجوان ها جالب تر بود و هی سوال پیچم می کردند !؟ منهم جوان مجرد چهل ساله بودم که روحیه ام با همه سازگار بود ، پسر چهارساله اش همه را ول کرده بود و پیش من می آمد که بیا توپ بازی بکنیم !؟ جمع نسوان دنبالم بودند برای بازی حکم ، خودش هم توی نوبت تخته بازی کردن بود ... دوستم گفت :« من زن و بچه دارم و باید بروم ولی می خواهی تو بمان بعد از سیزده بدر می آیی !؟ » صاحب ویلا هم می گفت :« نصف اینها کارمند هستند و دو روز دیگر می روند و ما تنها می مانیم ، بمانید ولی اگر جایی می روید بروید و برگردید ! » شاید همان بیست و چهار ساعتی که آنجا بودیم اندازه یک ترابایت خاطره شد !؟

امروز ساعت ۵/۵ صبح بیدار شدم و طبق معمول برای دیدن ساعت به موبایل مراجعه کردم ، پیامی هم در واتسآپ دیدم ، آگهی فوت یکی از بچه محل های قدیمی را برایم فرستاده بودند ، اتفاقا با او هم اختلاف تولد چند ساعته داشتم ( و یکی مان توی نوبتِ ماما مانده بود !؟) اعلامیه فوت خودش بود و اینکه مقارن با دومین سالگرد همسرش بود !! 

از چند ساعت پیشتر خاطره ی کسی در ذهنم زنده شده بود و هنوز در حال مزمزه کردن بودم که یکی دیگر رفت ...


...

آمدن رفتن دویدن

عشق ورزیدن

غم انسان نشستن

پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن

کار کردن کار کردن

آرمیدن

چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن

جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن

گاه گاهی

زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته

قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن

بی تکان گهواره رنگین کمان را

در کنار بان ددین

یا شب برفی

پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن


آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

( سیاوش کسرایی )


نظرات 1 + ارسال نظر
سین سه‌شنبه 16 بهمن 1403 ساعت 16:35

سلام
چقدر غم داشت این مطلب و من را به یاد عزیزان رفته می انداخت.
خدا رفتگان رو رحمت کنه و جمع آدمها رو پر مهرتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد