توی اتوبوس نشسته بودم که چشمم به قیافه ای در ایستگاه قفل شد ، هم خیلی آشنا می آمد و هم غریبه ...
در اینجور مواقع به حافظه ام فشار نمی آورم و شناختن را به طرف واگذار می کنم !؟ زور که بزنم یک لایه در حافظه پایین تر می رود ... سن که بالا می رود حافظه آدم مثل باتلاق می شود !؟ در مشق های خطاطی یک جمله بود که آدم وقتی از پنجاه سالگی رد می شود ، آن را درک می کند « العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر » ( یادگیری در کودکی مانند حکاکی روی سنگ است !) در سنین بالا ، بدلیل مشغله های ذهنی مختلف این حافظه سنگی ، باتلاق و مرداب می شود ... آدم در حالیکه حرف می زند ، یادش می رود در مورد چی حرف می زد ( البته این برای بالای هفتاد سال بود ؟!)
خلاصه اینکه آن دو سوار شدند و من پشت به قبله نشسته بودم و بلافاصله چشم در چشم شدیم ... و با سرعت برق آمد طرفم و دست دراز کرد و خوش و بش کرد و کم مانده بود کار به بوس و بغل بکشد که با خنده گفتم :« حالا عجله نکن ! سلام هم مثل یک نظر حلال است (!) شاید اشتباه گرفته باشی !؟ » گفت :« من توی کما هم باشم تو رو یادم نمی رود ، نگو که مرا نشناختی ؟» گفتم :« آخرین بار که همدیگرو دیدم را بگو تا ببینم ایراد از من است یا نه !؟ » گفت :« من اواخر سال هفتاد خدمتم را تمام کردم و آخرین بار هفت هشت ماه قبلش بود !؟ » مرد مسنی که حساس به این دیدار شده بود قبل از من گفت :« حرف سی و چند سال پیش است !! حالا خوب است که تو خودت یادت مانده ؟! » مثل دیالوگ های فیلم های پیش پا افتاده (!) گفت :« من آدم بد قصه بودم و شاید فردای همان روزی که سربازیش تمام شد ، مرا هم فراموش کرد تا حافظه اش زیاد شلوغ نباشد !»
وقتی این جمله را گفت ، انگار سی و چهار سال عقب رفتم و در همان موقع روبرویم ایستاده بود !! واقعا هم آدم بد داستان بود !! یک روحیه ناساز ، بد دهن ، بی تربیت و بی ادب و در عین حال با ادعای خیلی زیاد و با همه حرفش می شد !؟ چون خیلی سفارشی بود ، در دفتر مرکزی سپاه خدمت می کرد و هر وقت گره در کارش می افتاد به من زنگ می زدند و می گفتند :« بیا همشهری ات را جمع کن !؟ » من هم بیشتر از همه با او مشکل داشتم ، مخصوصا که هیچگاه با فحاشی نتوانستم راه بیایم (!) ولی وقتی به من می رسید انگار جو عبارت همشهری او را می گرفت و یک جورایی شرمنده می شد و آرام می شد ... بالاخره مجبور شدم و پیشنهاد دادم به گردان ما بیاید و چه زود موافقت شد !!
در همان هفته اول با دو سه نفر دعوایش شد و کاملا حوصله ام سر رفته بود ؛ مخصوصا که متهم می شدم به طرفداری از همشهری !؟ یکبار که عصبی شده بودم او را خواستم و با عصانیت تمام ( برای این ملاقات یک شاهد زنده هم داشتیم که او هم بچه تبریز بود و روز بعد گفت که عصبانیت کلا در چهره ام موج می زد ! ) نیم ساعت منبر گذاشتم و گفتم :« اگر فکر بکنی جای دیگری می فرستم اشتباه می کنی ، یا خودت سر براه شو یا من سربراهت می کنم ... درست هم نشوی در اولین نوبتی که به میدان تیر برویم تو را جای سیبل می گذارم تا همه از ته دل و با رضایت کامل ، نفری یک خشاب گلوله توی بدنت خالی بکنند !؟ » و بعد او را بعنوان کمک آشپز معرفی کردم و از اتاقم بیرون رفت ... می دانستم که دوستم دارد ؛ تنها حامی او بودم ! و معلوم بود که همه ی عصبانیتم را گرفته است ... و تا چند ماهی که من بودم کلا چراغ خاموش شده بود و اتفاقا با بقیه هم دوست شده بود و خیلی هم خوش می گذراند ؛ مخصوصا با اصفهانی هایی که اوایل دعوا کرده بود !؟!؟ خبر آنقدر بزرگ بود که یک هفته بعد یکی از فرماندهان سپاه که حالا اسمش خیلی بزرگتر شده است رسما مرا باتفاق دو نفر دیگر برد بیرون و شام گرفت ... خبرش به تبریز هم رسید و به آن آشناهای کلفتی که داشت !؟
باهم خوش و بش کردیم و از کار و بارش پرسیدم ... از کارکنان زندان بود ، یادم افتاد شنیده بودم که از زندان تبریز سفارش شده بود !؟ می گفت که یکی دو سال بعد بازنشسته می شود و ... چند ایستگاه باهم بودیم و شماره ام را گرفت و رفت !؟
یک ایستگاه رفته بودیم ، راننده که گوشش به ما بود یواش مرا صدا زد و گفت :« انگار خیلی بهت ارادت داشت ... » گفتم :« هم خدمتی بودیم ، البته سالهای دور ... » گفت :« معلوم هست که نمی شناسی اش ... حالا توی زندان همه ازش حرف می شنوند !؟ تفش جای گلوله می رود !؟ » گفتم :« من سر و کارم با زندان نیست که نیازی به تفش داشته باشم ، سی و چند سال پیش یک خاطراتی باهم داشتیم ... » گفت :« من تعجب کردم چرا اتوبوس سوار شد ، حتما با آن مرد قرار خاص داشت !؟ می دانی پسر کیه ؟! فاطمه را می شناسی !؟ » گفتم :« نه ... اصلا فامیلی اش را هم بیاد ندارم !! » گفت :« این رو با مادرش می شناسند ، پدرش در زندان بود و در اجزای احکام ... مادر این رو هم برد و حالا چهل سال است در زندان شلاق می زند و در احرای احکام هست ... دایی هایش و فک و فامیلش همه در زندان کار می کنند !؟ » جل الخالق ... گفتم :« تو هم انگار همه آنها را خوب می شناسی هااا ؟!» گفت :« من پنج سال زندان بودم و می دانم کی بودند و چی بودند ... »
موقع پیاده شدنم بود ، با خودم گفتم :« یکی که پنج سال سابقه داشته و لحن و قیافه اش هم نشان می داد که خلق و خوی زندان بهش می ساخته را کرده اند راننده اتوبوس عمومی !؟ و هر روز ده بار شهر را طی الارض می کند و نبض همه طرف شهر دستش است ... و کمی بعد باز با خودم گفتم :« حالا خودش به جهنم ، چرا از راننده اسمش را نپرسیدم ؟!»