و عشق تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه؟
_صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
چند روزی بود که هوس کرده بودم سری به کارخانه بزنم و دیداری تازه بکنم ... برای دیدار خاصی نمی رفتم ؟!
نوبت قبلی که به کارخانه رفتم ، نگهبان دروازه اول ، با دیدن یک نفر که داشت پیاده می آمد تا وارد کارخانه بشود تعجب کرده بود !؟ سی سال پیش ، وقتی کسی با ماشین به کارخانه می آمد ما دنبال می کردیم ببینیم این موجود فرابنفش کیست که با ماشین شخصی آمده است ؟! از من پرسید :« برای دیدن چه کسی می روید ؟» گفتم :« این درختان را می بینی که برای خودشان مردی شده اند ، یک روز از اینجا رد می شدم و داشتند آنها را می کاشتند !! یکی از همکاران از من خواست برایشان دعا کنم که سبز بشوند ( خودش امیدی به کاری که می کرد نداشت !) و من گفتم روزی ما به دعای اینها نیاز پیدا می کنیم و دیدار من از کارخانه از همین درخت اولی شروع می شود !!» نمیدانم چه فکری در مورد من کرد ولی اگر امروز هم در همان پست کشیک باشد ، شاید سوالی نکند !؟
به یکی از بچه های قدیمی تر که حالا رئیس شده است ، زنگ زدم و خبر رفتنم به کارخانه را دادم و گفت :« حس کردم کارخانه ای و حالاست که وارد اتاقم بشوی !» گفتم :« سر صبحی که هوس کردم بیایم کارخانه ، دلم قبل از من راه افتاد و لابد رسیده است ، خودم باید منت پاهایم و اتوبوس و ... را بکشم !؟»
دیشب حوالی ساعت ۲ بامداد خوابیدم ، بعد از ظهر نیم ساعتی خوابیده بودم و تاوانش سه ساعت بیدار ماندن بود ... ولی بد نگذشت ، همیشه کمی کار برای سرگرمی دارم ! اگر هنوز مجرد بودم ، شاید پنجاه صفحه تایپ می کردم ولی این روزها خلوت هایم اشغال شده اند مخصوصا خلوت های ذهنی ام ... با هر تکان نوراخانیم ، به اتاقش می رفتم تا ببینم چه خبر است !؟ خبر خاصی نبود الا غلتیدن های متوالی و اگر خبری بود در دل من بود !! یاد خاطره ای افتادم ، ننوشتم و خودم به تنهایی لذتش را بردم !؟
و کمی در فضای مجازی بودم ... وقتی بدون پیشداوری ذهنی و قبلی ، وارد فضای مجازی می شوی ، انگار مطالب هم می فهمند !؟ زیباها زیباتر دیده می شوند و دروغ ها آشکارتر می شوند ... رنگ مطالب مغرض و فریبنده هم زود می پرد !؟ مطلبی دیدم که مطمئنا در طول هفته آینده بیش از پنجاه بار برایم فوروارد خواهد شد و این یعنی نبض فکری و فرهنگی دوستان و اطرافیانم مشخص است !؟
طرف های صبح ، حدود یک سانت برف آمد ... از یخبندان یک هفته ای سیبری که چیزی ندیدیم (!!) و از سرمای شدید قفقاز هم (!!) می گویند این بار توده هوای یخ زده گی از دریای سرخ می آید (!؟) حالا توی اتوبوس و حوالی مرکز شهر هستم ، اینجا خیسی زمین حکایت از باران دارد ؛ کلانشهر بودن یعنی همین تفاوت ها !!؟
این سر شهر ؛ غرب تبریز ، منطقه مثلا صنعتی ... مردم رسما دود تنفس می کنند !؟
با درود
بعضی وقتها آدم دلش تنگ اونجایی می شه که عمری را در آنجا سپری کرده است
البته ما اگر قرار باشد اونجا برویم دیگه راهمون نمی دهند
من که هنوز خواب محل کار را می بینم
البته اکثرا مواقع در حالیکه می دونن بازنشسته شده ام ولی دارم کار می کنم
سلام

و هنوز ناخودآگاه ما انباشته از خاطرات دیروز است ... من هم در خواب زیاد به کارخانه می روم ... البته از قرار معلوم یادکردن آدم در جایی ، ناخودآگاهش را فعال می کند و هنوز مرا در برخی جاها زیاد یاد می کنند !؟