برخی شعرهای زیبا و خاص ، هر از گاهی ، به بهانه ای ، راهی پیدا می کنند و دوباره دیده و خوانده می شوند ... شعرهای مفتون امینی و یکی دو کتابی که از او دارم هم اینکونه هستند ... در جابجایی کتاب ها ، امرروز چشمم به کتاب شعری از مفتون امینی افتاد و تورقی کردم و شعر بلند لاچین را دوباره خواندم ؛ سرپایی ...!
سرودهای برای لاچین
و خاستگاه او
( مفتون امینی )
نه میان داستانهای خوش هزار و یکشب
نه میان «نقل عاشق»
دوسه وقت پیش، در زیر همین هوای آبی
نه از او خَدنگتر بود
نه از او مَلنگتر هم.
ولی ای دریغ، در غرش رَعدِ بهمنافکن
– که نزد به طیر و وحشی –
سر بال چپ از او سوخت به نیش آذرخشی
و کنون پریدنش را نه تعادلیست باقی
نه تحملیست کافی
و چه حیف شد خدایا
چه بیاد شوخپروازی او دلم هواییست!
– به کدام رسته است او؟
دوسه بال برتر از رستهٔ شاهباز و شاهین.
– به چه نام هست؟
– لاچین!
– و کجاست خاستگاهش؟
و کجاست خاستگاهش!
– سبلانِ سر بدامان ستارههای قطبی
سبلانِ سنگ بر سنگ.
سبلانِ اوج تا اوج و حماسه تا حماسه
سبلانِ هول و همت
سبلانِ فیض و فرصت
سبلانِ روح و رغبت
سبلانِ قصد و قسمت
سبلانِ حسن و حشمت
سبلانِ رنگوارنگهٔ ، تا به آبی مطلق و آبی مطلّا.
سبلانِ پله بر پلهٔ ، تا به قصر ییلاقی حوریان رؤیا.
سبلانِ سِرّ و سودا؛
ننهاده ماه و خورشید قدم به کورهراهش
چه رسد به درّهگاهش.
سبلانِ سر برآورده میان خوف و خارا
سبلانِ باد و بلوا
سبلانِ استخوانبندی استحالهٔ ما
سبلانِ آتش باطن و برف ظاهر چند هزار سالهٔ ما
سبلانِ زنده در ذهن و زبان سرزمینهای غریب روم تا چین
سبلانِ شهره، سکّوی بلند نام لاچین!
– چون به نام او رسیدی
دگر از پریدنش گو
– و پریدنش که خالی شدن هزارها دل بود از هزارها غم
و پریدنش از این گوشهٔ آسمان، به آن گوشهٔ آسمان، چه جادو!
و هلا نشسته این وقت، سر دماغهٔ کوه
به چه فکر میکند او؟
غم چیست اینکه بر گرد سرش تنیده ابری؟
غم چیست این، که یک لحظه نمیکند رهایش؟
– غم ناپریدههایش!
غم ناپریدههایش…