یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

دریایی به نام تهران

 

از بچگی یک عبارت را همیشه می شنیدیم ، « تهران دریاست !» و حالا هزار سال است این عبارت در ذهن و تجزیه و تحلیل های روزمره مان تکرار می شود ...

 


خاصیت پایتخت کشوری بودن ، شبیه دریا بودن است ... و من همیشه دوست داشتم بروم تهران زندگی بکنم !؟ ولی گردش روزگار جوری چرخید که در یک مقطعی ، برادرم رفت تهران و من مجبور شدم بمانم ... وابستگی عاطفی اتصال جور و ناحور ی ست !! آدم به سختی (!) می تواند تا حدودی خودش را از وابستگی ها و دلبستگی های مختلف رها کند ولی یک وابستگی و دلبستگی بزرگ قبل از شکل گیری شخصیت اش ، شکل می گیرد و آن والستگی عاطفی بین فرزند و والدین است ... گریز از آن و رهایی از آن ممکن نیست ، البته این به معنی بد بودن آن نیست و گاه تنها ایستگاه آرام و امن زندگی انسان می شود ... ولی راست و ریست کردن آرزوها و اهدافی که بعدا در برنامه زندگی انسان پیش می آیند، خیلی وقتها ، با این دلبستگی و وابستگی خاص ، تعارض پیدا می کند!؟ و تا زمانی که وابستگی و دلبستگی والدین وجود دارد ، انسان همیشه یک دوراهی برای انتخاب در زندگی دارد و من در دو راهی رفتن و یا ماندن ، ماندن را انتخاب کردم !؟

این روزها برخی از والدین یک فداکاری بزرگ در حق فرزندان خود می کنند و سهم خود از این دلبستگی و وابستگی را آنقدر کمرنگ می کنند و یا به نفع فرزندان منظور می کنندکه حس آن در بین فرزندان از بین می رود و گاه فرزند متوقع تر نسبت به آن می شوند!؟

بگذریم که تهران با همه مشکلاتی که برایش می شمارند ، برای من دریا بوده و هست ... و ماهی سیاه کوچولوی درون من همیشه در هوس دریا بود ولی هوسش را قربانی انتخابش نکرد و حالا هم زیاد ناراحت نیست ...

شب دیروقت بود که تهران رسیدم ، اصلا شب نبود و بامداد پنجشنبه بود ... یکبار خیابانی گزارش فوتبال می داد و شب از نیمه گذشته بود و او که همیشه از سر ذوق به خاکی می زد گفت : " امروز  و امشب تکلیف تیم قهرمان معلوم می شود ، البته حالا ساعت از نیمه شب گذشته و امشب دیگه امروز نیست و فرداست و ... " ساعت 2 بود و برادرم در خانه منتظر بود ، کمی بابت من و کمی بیشتر بابت دخترش که با دوستانش رفته بودند مشهد و ساعت 5 قطارشان می رسید و برای آوردنش باید می رفت راه آهن ... دیر خوابیدن و تا حوالی صبح بیدار ماندن در تهران چیز غریبی نیست و اغلب مهمانی ها حوالی  دو و سه تمام می شود و البته کارهای صبح هم به همان اندازه می رود روی ساعت های ده و یازده ... من بیشتر از نیم ساعت نتوانستم دوام بیاورم و با اجازه از بزرگترها که داشتند فیلم می دیدند (!) رفتم و خوابیدم ... وارد اتاق شدن و خوابیدن روی هم رفته یک دقیقه طول کشید !!

برنامه روز پنجشنبه ، رفتن به عیادت بود و البته موکول شد به بعد از ظهر ، برای همین حوالی ظهر باتفاق برادرم رفتیم تا سر خیابان ، که منیریه باشد !! و از لوازم ورزشی فروش ها سراغ چرخ یدکی برای اسکوتر نوراخانیم گشتم و البته که پیدا نشد !! و برای همین  دو تا خیابان هم بالا و پائین رفتیم و کله مان در حال داغ کردن بود که دست خالی به خانه برگشتیم ... هوای تهران همیشه گرمتر از چیزی احساس می شود که دماسنج نشان می دهد و برعکس آن برای تبریز صدق می کند !؟ با برادرزاده ام که اخیرا برای کاررفته تهران تماس گرفتیم تا برای ناهار خودش را برساند و بعد از ناهار برادرم گفت که یک ساعتی بخوابیم که شب کارداریم و مهمان خانه باجناق برادرم بودیم برای عیدالزهرا !؟ دقیقا نیم ساعت خوابیدم و بعد حوالی ساعت 5 بود که راه افتادیم بطرف واوان ... کمی ترافیک در برخی اتوبان ها بود و یک ساعت توی راه بودیم و بعد هم که یک ساعتی در مراسم عیادت بودیم و حدود یک ساuتی هم صرف بازگشت به خانه شد ...

تقریبا زیر بلوک بودیم که یک پیامک زدم و گفتم تا لوکیشن بفرستند و البته خیلی هم ذوق کرده بودند از بابت اینکه من آمده بودم ... و کمی بعد رفتیم داخل خانه و تقریبا همگی خوش به حال بودند و از چشمانشان معلوم بود ... عمل در منطقه جمجمه ، اصولا دست زدن به یک ریسک بزرگ می باشد و دانش و اطلاعات پزشکی در این مورد هم بسیار محدود است و به جز مبالغی که بعنوان عمل و معاینه و ... بصورت قطعی می گیرند (!؟) بقیه نتایج و آنچه خواهد شد همگی در محدوده احتمالات ضعیف اتفاق می افتد (!؟) بهترین حالت در عمل مغز مثل ریستارت مغز می ماند و در بقیه حالت ها احتمال بالا نیامدن برنامه و اجرا نشدن فلان برنامه و نشناختن کارت گرافیک و ... خیلی زیاد است !! و این ریستارت هم به همین راحتی ها و سادگی ها نیست و گاه تا ماهها طول می کشد و برخی موارد ممکن است دیگر عمل نکند !!؟

بیمار روی تخت بود و قسمتی از بدنش حالت فلج شده داشت ... ولی شناخت خوبی داشت و حرف هم می زد و خوش و بش هم می کرد و گاه دایره اطلاعاتش باهم قاتی می کرد و دو تا مرده را قاتی زنده ها می کرد و گاه چهار تا زنده را داخل لیست مرده ها می گذاشت ... کمی حرف زدیم و نشستیم و کم کم داشت حرفهای اطراف بیمار زیاد می شد که گفتم : " بلند شویم برویم و بقیه حرفهایتان را در تلفن بزنید ... کنار بیمار چند دقیقه می شود حرف زد و آنهم حرف های استاندارد ... "

شب مهمان بودیم ، برای شامی بمناسبت عیدالزهرا ... این مراسم را من در برخی مناطق فارس نشین دیده ام و البته بیشتر در تهران شنیده ام و شاید در جاهای دیگری هم باشد و من نشنیده باشم !؟ مجالس و مهمانی هایی بمناسبت لعن و نفرین دشمنان ائمه و حضرت زهرا و کسانی که در اخبار صحیح و مشکوک مورد لعن ائمه و حضرت زهرا بوده اند ... البته این روزها انگار کمرنگ و کم شده است و زمان بچگی های ما خیلی پررنگ تر بود و ما یک همسایه داشتیم و لباس یک دست زرد یا قرمز می پوشید و می رفت به مجالسی که می گفتند بمناسبت روز مرگ عمر می باشد !؟ نه در خانواده ی ما رغبتی به این مسایل بود و نه تعریفاتش به خانه ما می آمد و کسانی که در این راستا بودند غالبا چهره های سرشناسی هم نبودند ؛ در جامعه و صنف و طبقه و ... البته در تهران تعریفهایی شنیدم که در فلان مجلس بودیم و فلانی هم بود و فلانی ها هم بودند و ... که باندازه شنیدن رویش حساب باز کردیم ... برای شام ما هم سفره قرمز پهن کرده بودند و لیوان قرمز گذاشته بودند و تقریبا روی تم قرمز بودیم ... شاید هم بخاطر حضور ما کمی کمرنگش کرده بودند و به پخش یکی دو آهنگ و شعرخوانی بسنده کردند !! ولی از قرار معلوم تا نیمه مهرماه در مهمانی های مختلفی بمناسبت عیدالزهرا بودند !؟

مهمانی تا حوالی ساعت 3 طول کشید و البته تا برخی به خانه های خود برسند شاید آفتاب هم طلوع می کرد ... و ما هم بعد از رسیدن به خانه تا لنگ ظهر خوابیدیم و بعد با دوستم برای حوالی ظهر قرار گذاشتم و تا آنها از دماوند برسند ، ما رفتیم و یک ناهاری خوردیم و بعد باتفاق دوستم به تبریز برگشتیم ... 


 


یازده شب در تبریز بودم ...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 26 شهریور 1403 ساعت 12:58

با درود
این عید که اشاره کردید سالیان سال است که کنار گذاشته شده است چون رنگ و بوی رو دستگی دارد
و سیاست اختلاف بیانداز و حکومت کن را نشان می دهد
جالبه در هفته ی وحدت به آن اشاره شده است
@@@@
تهران است و با تمام شلوغی و ترافیک اش بالاخره پایتخت است
و ملت های جورواجور در کنار هم با ملاطفت و گاهی خشونت زندگی می کنند

سلام
اگر این کنار گذاشته شده اش هست ، ببینید در دوران رواج چی بوده !؟ سواری دادن و سواری گرفتن ربطی به تعداد دسته ها ندارد !؟

سلام سه‌شنبه 27 شهریور 1403 ساعت 09:27

با درود
ایام کودکی ما در شهری نیمه سنی نیمه شیعه زندگی می کردیم
جشن عمر کشان هم با رقاصی عده ای مرد متحجر شروع می شد
وسط معرکه هم یک پردیس ساخته شده از کاه با کت و شلوار و کلاه شاپو در پایان جشن به آتش کشیده می شد
البته واکنش اهل تسنن متعصب هم زیاد بود می گفتند یک شیعه کشتن بهشت پاداشت داره
ولی به مرور اینگونه مجالس و ایده ها فراموش شد و به جایش ازدواج شیعه و سنی باب شد

سلام
متاسفانه زیاده روی همیشه جواب منفی می دهد ... و اینکه هنوز معلوم نیست آن زمان بد بود یا حالا که این اتحاد دین گریزی را زیاد کرده است !؟ ولی مطمئنا همیشه افراد ناسالم و ضعیف از نظر دیانت و تقوا ، در مسیر اسراف و زیاده روی می روند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد