رفته بودم سر قرار کوهنوردی عصرانه ، طبق معمول پیاده ها همه چیز را حساب و کتاب و رعایت می کنند و احتیاطا چند دقیقه زودتر می رسند ...
یک نفر هم انگار خیلی زود آمده بود و مناظر همراهانش بود تا برسند ، حوصله اش سر رفته بود ... پرسیدم قرارتان ساعت چند بود ؟ گفت شش و نیم ! پرسیدم شما کی آمده اید ؟ گفت از پنج و نیم اینجا هستم !! گفتم : ساعت شش و بیست دقیقه است و زمان قرارتان نرسیده است ، شما هم که خیلی زود آمده اید ، تا آنها برسند به جای حرص خوردن هوای تازه بخورید ...
در قسمت شرقی سکوی تله کابین ، محلی درست کرده اند تقریبا مانند باغ پرندگان هست و هر روز مراجعه کننده های زیادی دارد ... از آن محل صدای پارس همزمان چند سگ بلند شد !! همان مرد که انگار با خودش مشکل داشت و آرام نمی گرفت ... گفت :« صدای پارس سگ ها بلند شده ، نکند دارد زلزله می آید !؟ » گفتم :« با آمدن زلزله سگ ها تحریک شده و پارسشان بلند می شود ولی با پارس سگان زلزله تحریک نمی شود !! »
در چند وقتی که کوه می روم ، آدمهای مختلفی می بینم و هر روزمان خود بخود پربار می شود ... یکی دوبار آشنایی دیدم که با دوچرخه و بهمراه دستجات دوچرخه سوار بالای کوه می آمد ... از تیپ عمومی جمع هایشان حس خوبی نمی شود گرفت و تقریبا همه مشکل دار هستند ...
این بار به جای خوش و بش از راه دور ، نزدیکتر آمد و علاوه بر خودش جویای احوال همسرش هم شدم که خبر داد حدود یک و نیم سال است که بصورت توافقی رابطه را قطع کرده ایم !! کمی ناراحت شدم ، این حس را برای غریبه هاییکه در شهرم عروس یا داماد می شوم دارم ، غربت تبریز برای فارس زبانها سنگین تر است !! یادم می آید روزی آمده بودند برای عکاسی در بازار و همدیگر را دیدیم ، با اشتیاق از آشنایی شان حرف می زدند به نامزدش گفتم :« به جز هنرش (!؟) چیز قابلی هم در او دیدی یا نه !؟ » فکر می کنم اگر خانمش مرا ببیند ، جوابی به سوال چند سال پیش ام بدهد ...
این روزها مردم فلسفه های جالب و شیکی برای زندگی مشترک دارند ، مثلا چند نفر را می شناسم که تصمیم مشترک گرفته اند که به جای داشتن بچه (!؟) ، یک گربه در خانه دارند و جالبترینش را امروز شنیدم که خاله بچه های دوستم به خواهرزاده هاش گفته که گربه شان را دخترخاله صدا بکنند !؟ و ما هنوز منتظر آن حادثه بزرگ هستیم ...
با درود
فکر کنم آن آقا اختلال روحی و روانی داشت
توجیه عجیب پارس سگ ها و جواب شما
جالب بود
من هم بعضی وقتا بعضی لز آدمها به دلم نمی شینند
یک شیخ بود که برای سخنرانی به مسجد ما می آمد البته چهره ی تلویزیونی هم بود
ولی همراهش کسانی بودند که یکی عصایش را می بوسید و یکی کفش اش را جفت می کرد
یک مقاله ی انتقادی در موردش نوشتم
البته کلی هم فحش خوردم
بعد ایشان در جریان سبزها ممنوع المنبر شد
الان هم یکی شب ها در مسجد سخنرانی دارد که باز همان حس را دارم
تعدادی بلند گو آورده اند و نور پردازی دارد
تعداد زیادی هم با موتور می آیند پای سخنرانی اش !
وقتی هم روضه می خواند صدای جیغ داد از گوشه گوشه ی مسجد شنیده می شود که آنهم احتمال گریه ی بی اشک هست
سلام

مردم گاهی چنان ارزان سواری می دهند که نسبت به آدم بودن آنها ، به راحتی ، می شود شک کرد ... بهرحال انسانها دنبال کسی راه می افتند که شباهت روحی و فکری بالایی باهم داشته باشند ...