یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

سفر تهران ...

 

هفته پیش همینطور یهوئی تصیمیم گرفتیم سری به تهران بزنیم به قصد صله ارحام و خیلی یهوئی هم اجرا کردیم ... در این سفر مادربانو را بهمراه می بردیم تا برود خواهرهایش را ببیند و نوراخانیم هم که می رفت دخترعمویش را ببیند و این وسط ما هم به دیدار برادر می رسیدیم و یک عالمه صله ارحام !!؟

 

صبح پنجشنبه بود که راه افتادیم و مادربانو را هم برداشتیم و مسیرمان را ادامه دادیم ، قرار بود در بین راه سری هم به "غار کتله خور" در زنجان بزنیم ، برنامه های ما همیشه از این ضمناها بهمراه خود دارد و گاه ضمنا یک سر و گردن بالاتر از برنامه می ایستد !!؟ رفتیم تا زنجان و تا سلطانیه و تا قیدار ( خدابنده ) و در ادامه به گرماب رسیدیم ... رفتن به این قبیل جاها که کمی دوراز دسترس هستند ، خستگی های روانی خاصی دارد ... شما از اتوبان وارد جاده بین شهری می شوید و بعد از جاده بین شهری وارد جاده بین روستایی می شوید و هر چه مسیر و امکانات تنگتر می شود ، دلتنگی های خاص بهمراه دارد !!؟ شاید هفت هشت سال پیش بود که غار کتله خور رفته بودم و از اولین دیدارم با این غار ، سی سال می گذشت ، آن زمان تازه داشتند آماده می کردند برای بتماشا گذاشتن غار و تقریبا امکانات خاصی نبود و بهمراه یک تیم غارنوردی به آنجا دعوت شده بودیم ...

غار را دیدن کردیم و البته برای بانو مادربانو و نوراخانیم دیدار بسیار جالبی بود ؛ مگر می شود با این حجم از زیبایی روبرو شد و احساس خوبی نداشت !؟ البته تورهایی هم از تهران آمده بودند و طبق معمول شلوغی می کردند و سر و صدا و خودشیرینی و ... که عظمت غار و زیبایی هایش ، آن آلودگی های صوتی را بی اثر می ساخت ...

نوبت اول که به غار رفته بودم ، برای خوردن ناهار به خدابنده برگشته بودیم و خدابنده هم آن موقع چندان بنده خدایی نبود !! و نوبت آخری که رفته بودم ناهار را در گرماب خورده بودیم و این بار در دور میدان گرماب ، چندین رستوران و غذاخوری و ... بود و تقریبا چهره گرماب شهری تر شده بود ... تورها و مسافران بانه و کردستان که از تهران می روند این مسیر را انتخاب می کنند و برای همین رونق بسیار بالایی گرفته بود ...

بعد از دیداری که با غار داشتیم و زمان زیادی از ما گرفت ، مسیرمان را بطرف کبودرآهنگ و در ادامه رسیدن به اتوبان ساوه - تهران ، ادامه دادیم و شب به تهران رسیدیم ، البته مادربانو را همان سر اتوبان ساوه به برادرخواهرش تحویل دادیم و او از ما جدا شد و ما رفتیم تهران ...


جمعه در تهران را با سکوت و باران و یک هوای بسیار لطیف بهاری آغاز کردیم ؛ آنقدر که خود تهران نشین ها انتظار اینهمه خنکی و طراوت را نداشتند ... صبحانه را کوبیدیم و بعد به دعوت آنها رفتیم با باغ ایرانی تا دیداری از لاله های آنها داشته باشیم ... باغ ایرانی زیاد هم بزرگ نیست ؛ البته در تناسب با تهران و جمعیت اش همه چیز کوچک بنظر می رسد ، حتی باغ چند هکتاری !!؟ تقریبا آدم ها از روی هم راه می رفتند !؟ برخلاف هوای خیلی با طراوت ، لاله ها تقریبا پژمرده و مرده بودند و تنها در یک باغچه کوچک چند قلم به نمایندگی زنده مانده بودند که آنها هم شده بودند آتلیه باغ و همه درآنجا به نوبت می ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند ... نوراخانیم هم که دخترعمویش رفته بود مشهد و نبود (!) بهمراه پسر خاله ی دخترعمویش کمی توی باغ بازی کرد و یک فارسی حرف زدنی راه انداخته بود ، آن سرش ناپیدا !! و بعد کمی باران گرفت و باز هم باران گرفت ... ناهار را بیرون خوردیم و به خانه برگشتیم و موسم استراحت بود ؛ تهران شهر کار و استراحت است !؟ این دو در تهران خوب جواب می دهد ، البته این روزها برخی ها تمام وقت کار می کنند و برخی ها تمام وقت استراحت !؟ تهران امروز شاید در ظاهر فرقی کرده باشد ولی در باطن ، هیچ فرقی با آن نوشته ی معروف خانم توریست-کارشناس سوئدی که در سال 1300 به تهران آمده بود ، نکرده است که با این جمله شروع می شود : تهران شهر افراط و تفریط است ... ( این مقاله را سالها بعدتر دایی مرحوم که ساکن سوئد بود به فارسی برگردانده بود و چندین بار در همین وبلاگ در سالهای دورتر گذاشته بودم !! )

روز بعد که شنبه باشد ، استراحت تا ظهر کش آمد و بعد بهمراه برادر رفتیم حرم شاه عبدالعظیم ... آخرین باری که رفته بودم حرم ، قبل از انقلاب بود و آن زمان من زیر ده سال سن داشتم و برای همین توی حافظه ام چیزی که آنجا را بیادم بیاورد نداشتم ... حرم هم که رفتیم ، چیزی بیادم نیامد !! چون تغییرات زیادی کرده بود و حتی دیگر آن شاه عبدالعظیم هم نبود و شده بود حضرت عبدالعظیم !؟ یک دوری زدیم و حرم با زوّارش را تماشا کردیم و بازار سنتی اش را هم دیدی زدیم  ... حتی مشهد هم که می روم حس خوبی نسبت به مغازه داران اطراف حرم ندارم و شرارت خاصی در نگاههایشان دیده می شود !؟ و بدون استثنا یاد این بیت معروف می افتم که " این دغل دوستان که می بینی / مگسانند گرد شیرینی "

بعد به خانه برگشتیم و شب مهمان بودیم و البته که خیلی خوش گذشت ... دخترعموی نوراخانیم هم با قطار رسیده بود و نوراخانیم کِیف اش کوک شده بود !؟ وقتی چند نسل متفاوت دورهم جمع می شوند ، اتفاق دیداری خاصی رخ می دهد؛ یک چیزی مانند سفر در زمان !؟ دیر وقت بود که به خانه برگشتیم ، البته آنها عادت به شب نشینی های تادیروقت داشتند و من سرپا داشتم می خوابیدم ... تا بخوابیم ساعت 2 شب شده بود

صبح حوالی ساعت 7/30 راه افتادیم تا برویم مادربانو را برداریم و به تبریز برگردیم ... خروج ازتهران خودش یک پروسه خاص و خسته کننده است !! و راهها و اتوبانها و خیابانها مانند یک سیم خاردار اطراف تهران را گرفته اند و بعد از عبور از این دفاع چندلایه ، در شهر جدید پرند ، مادربانو را برداشته و از طریق اتوبان فرعی ساوه - قزوین ، خودمان را از دیار غربت رها کرده و به زنجان و بعد تبریز رسیدیم ...

رفتنی باران باریده بود ، آنجا بودیم باران می بارید ، آمدنی هم باران می بارید ، حالا هم باران می بارد ... پست بعدی چند تا عکس می گذارم ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 11:41 http://1000-va2harf.blogsky.com

خوش بگذره بهتون همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد