بهانه لازم نیست ...

امروز حکایتی را در چنان شرایطی(!) برای چنان جمعی(!) با آب و تاب تعریف کردم که تمام امتیازها را درو کرد !؟

رفته بودم بازار و سری زدم به کارگاه دوستم ، چند نفری از همکاران و هم صنفی هایش هم بودند و طبق معمول گرانی وسایل اولیه و بالا رفتن قیمت دلار و چانه زنی برای تعیین قیمت معقول محصول (!؟) البته اگر حرفهایشان را ضبط و بعدا برای خودشان بازپخش می کردم می فهمیدند که چقدر بیراه حرف می زدند و گاهی برخی دلایلشان ، آن یکی دلیلشان را لغو می کرد !؟ ولی دروغ که استخوان ندارد تا در گلو گیر بکند...

هر از گاهی هم ، خاصه زمان قسم خوردن به من نکاه می کردند تا تایید مرا هم به پای قسم شان سنجاق بکنند !!

گفتم بیایید تا چایی ام سرد بشود ، حکایتی برایتان تعریف بکنم !  « یک روز یک گرگ با یک بز برای آب خوردن در چشمه ای به هم رسیدند ، گرگ در سرچشمه ایستاده بود و بز چند متر پائین تر ... گرگ سرش را بطرف بز برگرداند و با غیظ گفت کمتر ورجه وورجه کن و آب را گل آلود نکن !! بز گفت جناب تو بالاتر ایستاده ای و آب اینطرفی می رود !! ... کمی بعد دوباره گرگ با صدای بلندتری حرفش را تکرار کرد و بز هم همان جواب معقول را داد ... و کمی بعد گرگ با خشم فریاد زد و حرفش را تکرار کرد ، بز گفت اگر می خواهی مرا بخوری ، آب را بهانه نکن !! »

شما هم دنبال راهی برای گران کردن محصول تان هستید و هی دلار دیروز و جنگ فردا و ... را بهانه نکنید ... هر قدر می خواهید روی جنس بکشید که حالا چند نفر ، در حای دیگری دورهم نشسته اند و مثل شما دنبال بهانه هستند تا برای سر شما کلاه مناسب بدوزند !!؟