با طعم جمعه !!

مثلا امروز یکشنبه بود ولی تا ساعت ده شب که بانو اعلام کرد که فردا تا عصر سر کار خواهد بود و مادربانو به نورا در مورد برداشتن از مهد قرار گذاشت ، من توی فاز جمعه بودم !؟

 

و تازه یادم افتاد مراسم ختمی که باید می رفتم ، یکشنبه ای هست که امروز هست و نه دو روز دیگر !؟ و همچنین عصر باید والیبالی می رفتم که اعلام حضورم را اوکی کرده بودم ولی من که نمی دانستم امروز یکشنبه هست !؟ امروز برای من تمام قد جمعه بود ...

شنبه عصر ، سفارش هایم را از برشکار گرفته بودم  و توی راهرو جلوی در آپارتمان گذاشته بودم !؟ همش چهار ورق ام دی اف بود ، بار یک وانت !؟ و اواخر عصر رفتم پاساژ برای دادن سفارش های مشتری و چون آنجا همه ار تعطیلی فردا و نبودنشان حرف می زدند ، فکر جمعه افتاد توی مغزم ، از رادیو و تلویزیون هم که فارغیم !؟ 

امروزمان شد جمعه و طبق معمول جمعه ها ، نوراخانیم از شش و نیم بیدارباش زده بود و از حوالی ساعت هشت ، اندازه گیری ها و علامت زدن ها شروع شد ( قسمت نه چندان راحت کار ) و بعد باتفاق بانو و نوراخانیم (!؟) اینها را ببندیم جا باز بشود !؟ آنها را ببندیم وسایل جابجا بشود !؟ کتابخانه را ببندیم و ... 

حدود هشتاد درصد کار تمام شد ... ولی خسته شدم اساسی ، کار روی زمین چند برابر کار روی میزکار ، خسته کننده می شود !؟ ولی روی هم رفته همه راضی بودند و بیشتر از همه نورا خانیم