آخر خط !!

امروز برای گرفتن سفارشی رفتم مرکز شهر ، کمی زود بود و خیلی از کرکره های بازار پایین بود ... رفتم مغازه دوستی که با دیدن من ، دعوتم کرد برای چایی !

 

همسایه اش همراهش بود و مشغول خوردن صبحانه بودند ... همسایه اش را دورادور می شناختم ، تازه به دوران رسیده بود و از قضای اتفاق ، ناسازی بازار به او ساخته بود ، اینها را دوستم تعریف کرده بود و زیاد در نخ فعالیت اش نبودم !؟

با دیدن من گل صحبتش شکفت و بی مقدمه گفت :« این بی شرف ها دیدی چکار کردند ، زدند بیمارستان را منفجر کردند ؟ »  لحنش بوی مسخره کردن می داد و برای همین گفتم :« نشنیده ام ، خبری شده ؟! » مجبور شد چند سکانس عقب تر برود و توضیح بدهد ، حس کردم بیشتر خوشحال است تا ناراحت !؟ گفتم :« جنگ است دیگر ، قدیم ها اینترنت و تلویزیون نبود ... مردم بعدها می شنیدند جنگی رخ داده ... حالا هم همه می دانند و هم همه ی خبرها زیر ذره بین است !! » خودش هم متوجه شد که او را جدی نگرفته ام و کمی بهش برخورد ...

کمی بعد دوباره به من گیر داد و گفت :« شما. سیدی ، این اسرائیل را یک نفرینی بکن ، شاید گرفت !! » گفتم :« بد را اگر نفرین بکنی ، بدتر می شود !! ولی تو اگر بگویی بدتر از حماقت چیه من نفرین می کنم که به آن دچار بشوند ، شاید هم ندارد ، حتما می گیرد !؟ »