یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

نیمه مهر ماه ...

 

مهرماه به نیمه رسید و بقولی شفتالوها که رسیدند (!) من هم به دنیا آمدم و همین بهانه ای شد تا هر سال با دیدن اولین شفتالوها در بازار میوه فروشان بیاد بیاورم که من هم هستم !!

  

 

امسال برای من مراسم تولد بنوع دیگری رقم خورد و بانو با یک برنامه ریزی خفن ، مرا بسیار غافلگیر کرد !! در این چند ماه گذشته که درگیر مسایل شکستگی و نگهداری مادرم هستیم ، تقریبا تمام برنامه های روزمره ما به هم خورده است و چه برسد به سایر برنامه های جانبی !! و من نه تنها فکری برای یک مراسم دورهمی نداشتم بلکه مقابل فکر بانو هم مقاومت می کردم ... تا اینکه

 

چهارشنبه شب در خانه مادرم بودم و بانو و نوراخانیم در خانه خودمان و بهانه بانو این بود که حتما باید بماند و برای پایان نامه دانشگاه فکری بکند و اله شده و بله شده است !! و اتفاقا اول صبحی به من پیامی رسید مبنی بر اینکه در یکی از طرح های ارسالی به لیتوگراف و چاپ ، یکی از شماره تلفن هااشتباه شده است و چاره ای نبود الا اینکه به خانه برگردم و سریع آن را اصلاح کرده و دوباره بفرستم ... از طرفی هم یکی از دوستانم زنگ زده بود و کار خیلی عجله ای داشت و باید می رفتم و کار او را راه می انداختم !! صبح حوالی ساعت 8 با بانو تماس گرفتم و آمدم خانه و او داشت نوراخانیم را می برد به مهد و در خروجی مجتمع آنها را دیدم ... وارد آپارتمان شدم و مستقیم رفتم سراغ کامپیوتر و طرح را اصلاح کردم و یک لیوان شیر خوردم و نه چپ را نگاه کردم و نه راست را ( مثل داستان ملک محمد ! ) و رفتم دنبال کارهایم !؟

 

کارهایم را برخلاف انتظارم خیلی زود تمام کردم و آماده شده بودم بروم تحویل بدهم که دوستم زنگ زد و گفت که در چاپخانه بمانم که می آید و با من کار دارد !! بیشتراز یک ساعت نشسته بودم و گیم بازی می کردم و با همسایه ی بغلی اش حرف می زدیم !؟ تا اینکه آمد و خواست تا کمکش کنم و کمی میزها را جابجا کنیم و بعد هم به اصرار مرا برد باهم ناهار خوردیم و دوباره برگشتیم چاپخانه و تعمیرکار هم آمده بود تا رفع اشکال ماشین را بکند و خلاصه اینکه دوستم دید من می خواهم بروم ، مرا هم برداشت و با خود تا قسمتی از مسیر آورد و کارهایش کمی مشکوک می زد ولی من حوصله کارآگاهی نداشتم !!؟

 

سفارش ها را تحویل دادم وباید می آمدم خانه تا دوشی گرفته و لباس عوض می کردم و می رفتم خانه مادربانو برای شام ... وقتی خانه رسیدم و رد را باز کردم دیدم چیدمان پذیرائی از نوع میزبانی است و میز چیده شده است و ... و بانو هم تولد مبارک گفت و من هنوز گیج مانده بودم !! و خبر نداشتم که قضیه چیست !؟ با خودم فکر کردم شاید قرار شده است مادربانو و مهمان هایشان بیایند خانه ما ولی قضیه چیدمان فرق می کرد و خلاصه اینکه رفتم دوشی گرفتم و سریع آماده شدم چون بانو خبر داد که ساعت 5/30 مهمان ها می آیند !!؟ حالا مهمان ها کی هستند !؟ فقط اجبارا نام یکی از دوستانم را گفت که قرار است کمی زودتر بیاید و مجلس را تحویل بگیرد و بانو آماده بود تا برود خانه مادرش !! 


بانو در دو روز گذشته به چند نفر از دوستان نزدیک و صمیمی ام زنگ زده بود و آنها را دعوت کرده بود و چند نفر را هم از دیگران شماره گرفته بود و خلاصه اینکه چیزی در مورد اینکه چه کسانی در لیست هستند به من چیزی نمی گفت و خلاصه اینکه سر وقت زنگ خانه زده شد و یکی از  دوستانم پشت در بود !؟ همین یک مورد خودش خیلی سورپرایز بود ... و بدنبال آن یک جمع چهار نفره و بعدتر یکی دو نفر و بعد هم دو نفر دیگر آمدند ... بانو رفته بود و من مانده بودم و دوستان تقریبا قدیمی و صمیمی ام که هر کدام یک انبار خاطره بودند !؟ چه مشترک و باهم و چی به تنهایی !؟ و لازم بود تا هی کش حرفها را بکشم و قطع کنم که به دیگری نوبت برسد !!؟؟ تقریبا همه ی حضار باندازه صاحب تولد خوش بحال شده بودند ... مطمئنا این جمع را استاندار با حکم حکومتی نمی توانست جمع بکند !؟


 

 

یکی از دوستان قدیمی ، نقاش و خطاط و منتسب به یکی از خانواده های بزرگ  شهر (!) که چند سالی است ساکن تهران شده است در لیست بانو بود ولی دوستان دیگر گفته بودند که نمی تواند باشد، ولی بصورت اتفاقی عصر زنگ زده بود و خبر رسیدنش به تبریز را داده بود و دست و پا بسته آورده بودند خانه ما !!؟ و لطف کرد و همانجا سرپایی چند فقره خط نوشت و هر کسی یکی برد و دو تا هم در این وسط به نام ما نوشته شد تا کسی نتواند ببرد !!

 

حوالی ساعت 10 شب بود که پیامی به یکی از دوستان آمد و خبر دادند که زلزله شده است ، ایشان چون از معاونان هلال احمر هستند خبر را اول به آنها می دهند و بعد از جمع بندی اعلام آماده باش می شود ... ابتدا 4 ریشتر بود و حوالی شبستر و بعد مرکز زلزله آمد اینطرف تر و افتاد روی باسمنج و کمی بعد رفت حوالی اسکو و بالاخره در شهرستان سراب تثبیت شد !!؟ و زلزله باعث شد تا جمع را بپاشانیم و هر کسی دنبال کار خودش برود و دو نفر از دوستان هم باید می رفتند پایگاه امداد تا گروههای امدادی و بررسی اولیه را بفرستند ...

 

این غافلگیری یک طرف کار بود و چون بانو بهمراه خواهرش کلی چیدمان ترتیب داده بود و آماده بود تا با خیال راحت صبح برود دنبال کارهایش و من زنگ زده بودم که سریع به خانه می روم و کار دارم (!) به سرعت برق 9 درصد چیدمان ها را به حالت اول برگردانده بود و بعد از رفتن من دوباره کاری شده بود ... معطل کاری دوستم در چاپخانه هم عمدی و طبق برنامه بانو (!) بود تا من بعد از ظهر دیرتر به خانه برسم !! تقریبا با هر صدای زنگ این سوال برای من بود که نفری که می آید چه کسی خواهد بود و خیلی جالب شد ...

 

اینهم از شیرین  کاری نوراخانیم با شمع تولد بابا


 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام شنبه 15 مهر 1402 ساعت 16:41

پسر من چهار آبان دنبا اومد
با هزار درد سر شناسنامه را سی و یک شهریور گرفتیم
که چی اگه کنکور سال اول قبول نشد سربازی او را نبرند
البته تا درسش تموم شد من سنم ۵۹ شد او کفیل شد
باید قانونی وضع می کرد کسی که کفیل است ممنوع الخروج است تا مرگ پدر و مادر

****
تولدت مبارک باشد در کنار همسر و نورا همیشه سالم و سلامت و خوشبخت باشید

سلام
اتفاقا ما هم که نسل سوم بعد از ۱۳۰۰ هستیم (!؟) هر کدام سه تا تاریخ تولد داریم ، یکی قمری و یکی شمسی ثبت خانگی و یکی هم ثبت احوالی و همه نیمه دوم ها را سی شهریور گرفته اند و سی شهریور از همه جا پیام تبریک می آید
همه مان هم یا مستقیم دانشگاه رفته ایم و یا نرفته ایم و پشت کنکور نمانده ایم !؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد