یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

انجمن اوباش

 

توی اتوبوس سریع السیر بودم تا از این سو بروم به آن سوی شهر ... نشستم و کنارم یک پیرمرد نشست که آرامش از سر و رویش می بارید !!

   

یک ایستگاه بعد جوانی سوار شد که مصداق معرفی اش در شهر تبریز « جواد نعره » می باشد ... یعنی به دوستم که تعریف می کردم خواستم شماتیک هیکلش را بدهم که دوستم پیشدستی کرد و گفت بگو برای خودش جواد نعره ای بود !!!؟ یعنی یک بز لاغر مردنی که مثل شیر حرف می زند !! و ایستگاه دیگر جوانی دیگر که ریزنقش بود و از آن کله خرابهای عشق دعوا !؟ تیپ شان داد می زد ، خلاف کار !؟

 

از جلوی زندان شهر که رد می شدیم ، هر دو زل زده بودند به در زندان و انگار پشت در را می دیدند !! و هنوز رد نشده بودیم که باهم آشنا درآمدند ، این یکی آزادشده از بند هشت بود و آن دیگری از بند نه !!؟ ... و صحبت هایشان گل انداخت و شروع کردند به گنده گویی و تعریفات مختص خودشان ...  جوری هم حرف می زدند که اطراف صدایشان را داشته باشند ... و تقریبا از پیر و جوان همه نسبت به صدای آنها بی توجهی خاصی نشان می دادند و این خیلی صحنه زیبایی بود ... چند تا اسم آشنا از اشرار قدیم هم گفتند که احیانا برایشان معادل یک درجه بالاتر داشت ... از انتقال پول بین زندانی ها و وارد کردن مواد مخدر به زندان جهت فروش و ...

 

روز تعطیل ، مقصد و پاتوق این قبیل آدمها معلوم بود !؟ یا باغ فجر ( گلستان باغی سابق ) و یا چهارراه شهناز ( چهارراه شریعتی فعلی ) ... خیلی حرف زدند و روی اعصاب همه بودند ...

 

بغل دستی ام با تاسف به حرفهایشان گوش می داد و گاهی برای گفتن حرفی برانگیخته می شد و من یکبار با چشمانم دعوت به سکوت کردم و دفعه بعد یواش گفتم بجای خواندن یاسین توی گوش اینها ، یک فاتحه بخوان هدیه به روح امواتت  ... وقتی پیاده شدند ، کناردستی ام گفت :« سی و پنج سال معلمی کردم ، نود درصدش در مناطق محروم ، در اداره همیشه حقم را می خوردند ولی به کارم علاقه داشتم ، از دیدن این قبیل آدمها خیلی متاسف می شوم !!! » گفتم :« شاید بهتر باشد شما حرف بزنید و من گوش بدهم ولی من یک جریان تعریف کنم و بگذریم :


در قهوه خانه چند پیرمرد نشسته بودند ، یکی گفت که پسرش برای فوق تخصص رفته آلمان و آنجا نکهش داشته اند و ... 

پیرمرد دیگر گفت که دخترش توی آمریکا استاد دانشگاه است و ... 

و پیرمرد دیگر از پسرش تعریف کرد که برای خودش در جامعه مهندسین سر و سری دارد و ... بعد به پیرمرد ساکتی که نشسته بود رو کردند و گفتند بچه های تو چکاره هستند ؟ 

پیرمرد آهسته گفت :« اگر به اوباش درجه می دادند ، پسر من حالا سرلشکر بود !!؟ »

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 07:35

با درود
اون تیکه آخر خیلی جالب بود
درجه سر لشگری
بنده ی خدا چقدر هم خجالت کشیده است از داشتن اینگونه فرزند
دنیای پیرمرد ها هم دنیای جالبی است
یک گروه بازنشسته گان داریم از صبح که بیدار می شن
جک های بالای هژده سال ارسال می کنند
بی انصاف ها همه را هم تکراری می فرستد
بعلاوه رقص و آهنگ های قدیمی
که هم روح هنر پیشه ها گذشته را دچار عذاب کنند و هم فکر کنند هنوز دودی از کنده شان به هوا است
خدا عاقبت ما را به خیر کند

سلام
دنیای پیرمردها ، دلخوشی ها و ناخوشی های خودش را دارد ... یکی از دلخوشی های من همصحبتی با کهنسالان است !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد