یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

درس شکرگزاری

 

امروز باتفاق نوراخانیم در خانه مشغول وقت گذرانی بودیم ، وقت چیز عجیبی ست ؟! ؛ وقتی می خواهی بگذرد ، لاکپشت می شود !؟ وقتی می خواهی نگذرد ، آهو می شود !؟

  

 

یک دور تخته نرد مدل  دده بالا ( پدر و کودکی ) بازی کردیم ، کلیه بازی های از این دستی قولنین خاص دارد که بر اساس حوصله کودک و در راستای برنده شدنش می باشد !؟

 

بعد کمی نقاشی کرد و من هم به به هایش را گفتم ... کمی بعد توی خانه دنبال هم دویدیم ، خدا را شکر که طبقه پایین کسی ساکن نیست ... فعلا در هر طبقه یکی دو خانواده ساکن هستند و در طبقه ما کسی نیست ... مجتمع یعنی قلک پس انداز بعضی ها !!؟ واحد می خرند و خالی نگه می دارند برای روز مبادا که اداره دارایی بین ورثه هایشان تقسیم کند !! و کمی بعد آمد کنار من نشست و یک سوال داشت و آن اینکه کفشدوزک چه چیزی می خورد !؟

 

و من نشستم تا برایش قصه بگویم ...

کفشدوزک‌ می پرد اینطرف و آن طرف و روی گلها و سبزه ها می نشیند و از آنها می خورد و می آید یکجا می نشیند و دستش را روی شکمش می کشد و می گوید الحمدلله ، امروز یک چیزهایی پیدا کردم و خوردم  و می خوابد !! یک خارپشت کوچولو که از آنجا رد می شود می بیند که یک کفشدوزک خوابیده است ، یواش او را می گیرد و می خورد و می رود کنار سنگ استراحت می کند و می گوید الحمدلله امروز را گرسنه نماندیم  و به خواب می رود ... روباهی که از آنجا می گذرد می بیند یک خارپشت کوچولو خوابیده است ، او را شکار می کند و می رود زیر درختی می نشیند و می گوید الحمدلله امروز یک شکار خوب داشتم‌ و هنوز نخوابیده بود که گرگ می آید و او را می خورد و می گوید به به !!  یک روباه چاق و چله نصیبم شد ... و نورا پرسید : گرگ را چی می خورد ؟ گفتم : گرگ را چیزی نمی خورد مگر یک گرگ دیگر !! گفت : چرا گرگ را گرگ می خورد ؟ گفتم : چون موقع خوردن روباه نگفت الحمدلله !؟!؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 17:37

خوب حال می کنی با نورا خانوم
وقتی تعریف می کنی یاد دامادم که همشهری شماست با نوه ام که دختر است می افتم
او هم با دخترش کلی حال می کند
فقط کافیه دختر لب تر کند که بابا مثلا مدتی است سفر نرفتیم
همان شبانه راه می افتد

سلام
بعضی ها درگیر مشغله های صادق و کاذب زندگی می شوند ولی بهترین سن بچه ها برای بازی و سرگرمی تا هفت سالگی ست ... قدیم ها همیشه توی خانه یکی دو تا بچه وجود داشت و برای همین مادرهای قدیم چیزی به اسم افسردگی نمی شناختند ...

سمیه دوشنبه 20 شهریور 1402 ساعت 13:44

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد