یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

یک پزشک !

 

توی مهد برای بچه ها یک فضایی درست کرده بودند تا نقش دکتر را بازی بکنند و در این میان نوراخانیم شده بود یک فوق تخصص همه فن حریف ...

  

 


امروز بعد از ظهر ، من و نوراخانیم ، باهم بودیم و بانو رفته بود یک مراسم ختم ، چند روز است تمرین می کنیم تا خواب ظهر نوراخانیم را حذف کنیم بلکه شب ها راحت و زود بخوابد و صبحها راحت و سیر بیدار شود ... کمی سرش را گرم می کردم تا از محدوده ساعت ۴-۵ رد بشویم !!؟ ( 2-3 شب و 4-5 بعد از ظهر ، محدوده ای هست که انسان ناخواسته گرفتار خواب می شود !! ) کمی نقاشی کشیدیم و حس کردم خسته تر شد ... آمدم روی مبل دراز کشیدم و گفتم :« من اینجام خیلی درد می کند ( دستم را روی قلبم گذاشتم )؛» گفت :« من حالا می روی توی اتاقم زنگ بزن تا بیایم و معاینه بکنم ... » کمی بعد زنگ زدم و خانم دکتر جواب داد و خواستم سریع بیاید ...

 

 کیف وسایل پزشکی اش را آورد و پیش پای من روی زمین خالی کرد ... و بعد یک چیزی برداشت و آمد سراغ من و پرسید :« چی شده است !؟ » گفتم :« اینجا ، قلبم ، کمی درد می کند ! » گفت :« دهانت را باز کن !! » و شروع کرد به معاینه دندان هایم و سرش را هم افقی تکان می داد که نشان از نارضایتی خانم دکتر داشت ... بعد گفت که باید یک آمپول بزند و اینکه من از آمپول می ترسم یا نه !؟ چون من یک پدر خوب هستم می دانستم که جوابم باید چه باشد و از ترس لرزیدم ... ( نقش بازی کردن خیلی جذاب است و برای همین خیلی ها دوست دارند با نقش بازی کردن دل ملتی را بدست بیاورند !! ) آمپولش را پر کرد و توی هوا هم هواگیری کرد و مستقیم آورد روی قلبم گذاشت تا بزند !! گفتم : " خانم دکتر ، نمی شود این فقره را بدهی آمپولی ( تزریقاتی ) سر کوچه بزند ( گاهی اوقات دکتر جماعت ، اندازه آمپولی سر کوچه تبحر ندارند !! ) " گفت : " تو حرف نزن ، من دکتر هستم !! " و آمپول را مستقیما به قلبم زد که تاثیرش ؛ حالا صفر یا یک ، سریع باشد !! و بعد برایم یک قاشق شربت داد و بعد آورد تبم را اندازه بگیرد ، ماسماسک را زیر بغلم گذاشت و مثل دکترها رفت سرش را کرد توی پرونده ها که مبادا یک دقیقه را از دست داده باشد و بعد برگشت و نگاه کرد وگفت : " وایییی ... تو تب داری !؟ " و کمی بعد قیچی پلاستیکی اش را آورد که باید شلوارت را ببرم و روی قسمت شکستگی پایت باند ببندم !!؟ " گفتم : " خانم دکتر ... بخدا قلبم درد می کرد که آنهم درست شد ... من پایم نشکسته !! " گفت : " اِِِِِ ... تو فقط دراز بکش ، ببینم چکار می کنم !؟ " خلاصه پایم را هم بست و رفت ...

 

درست است که حالا 5سال و نیم دارد ولی از حالا رفتار تجاری دکترها را یاد گرفته است !!؟ دکترهای این دوره و زمانه مثل موش در همه جا فضله انداخته اند (!) هم سهام بیمارستانی دارند و هم سهام فلان آزمایشگاه و هم سهام در واردات فلان وسایل پزشکی و هم نسبت های فامیلی و فکری عمیقی با هم دارند و کافیست بیماری پایش به مطب باز بشود ، تا جائیکه امکان دارد معرفی به فلان آزمایشگاه برای فلان آزمایش ... فلان تصویر از فلان رادیوگرافی ... خرید فلان وسایل از فلان فروشگاه ... و چند تا کار دیگر صرفا برای حصول اطمینان از سلامتی و در نهایت بعد از همه ........ـــــــــــــــ !!؟

 

یک خاطره :

در حادثه زلزله بم ، یک نفر از اطراف بم یا از شهرهای دیگر آمده بود ( لهجه غلیظ آن اطراف را داشت ! ) و یک چادر زده بود و کاور هلال احمر را هم پوشیده بود و توی کوچه کار طبابت می کرد و البته فقط بیمارهای خانم را می پذیرفت !! و در بین معاینات معمول و غیرمعمولش (!) هر از گاهی النگو و دستبندی هم اگر چشمش را می گرفت باز می کرد ... این فرد را چند بار گرفتند و با اَخم و تَخم و تهدید از محدوده شهر بم اخراج کردند ولی از راه دیگری دوباره می آمد و باز بساط باز می کرد و کاور هلال احمری هم که تنش بود ( حالا چند می داد و می خرید ! یا از همشهری هایش می گرفت !؟ ) و اتفاقا مراجعین اش اعتقاد به شفابخشی اش داشتند ؛ چرا که رگ خواب آنها را خوب می دانست و با حرفهایش آنها را جذب می کرد ... 


این خاطره را نوشتم تا بگویم داشتن دانش پزشکی زیاد در جامعه ما و حتی خیلی از جوامع پیشرفته دیگر (!) مهم نیست ، چَم و خَم کار را که بلد  باشی ، شم پزشکی ـ تجاری را که بلد باشی !؟ می ماند یک روپوش سفید که با ملافه هم می شود درست کرد !!؟؟ شفا را هم که همیشه و در هر کجای این کره خاکی و یا کمی دوردست ها ، خدا می دهد !!

 

من پزشکان زیادی را در روابطم دارم ولی با هیچکدام دوست نیستم (!) اصول دوستان خاص من نمی توانند دارای آن گرایشات فکری و تجاری و ایضا انسان دوستانه (!) باشند ... با این حال برای رعایت قواعد بازی به چند نفری " روز پزشک " را تبریک گفتم !؟!؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سلام دوشنبه 6 شهریور 1402 ساعت 15:37

نورا خانیم
ماشاالله بهش می آید در آینده دکترس بشود
اما راجع به فیگورها یش من هم همان حس تجاری بودن بهم دست داد
زمان قدیم سپاهی به وجود آوردند بنام سپاه بهداشت
یکی از همکاران یکبار کلی خاطره بالای ۱۸ سال
را از معاینه های آن زمانش تعریف کرد

سلام
حالا دیگر به فیگور نیست ، به خرخوانی خود فرد و حمایت خانواده ربط دارد ...

امیر دوشنبه 6 شهریور 1402 ساعت 16:41 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
جالب بود
خدا را شکر که کار شما به جراحی نکشید!

سلام
خدا رو شکر ... فعلا چاقویش پلاستیکی است !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد