یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

تجربه اول ...

 

دیروز عصر در خانه مادر بودم و یکی از همسایه های قدیمی زنگ زد که میآید دیدن مادرم  ، منهم آماده شدم تا بروم بیرون دوری بزنم تا راحت باشند ...

 

 

بقول برادرم ، آپارتمان دویست متر هم باشد یک واحد است ... خانه قدیم ما جوری بود که نه تنها طبقات مستقل از هم بودند بلکه هر اتاقی یک استقلال کافی داشت ... مهمان می آمد از تهران یا شهرستان ، برای خودمان یا همسایه های نزدیک ، یکهفته می ماندند و می رفتند و سر سوزن نه اذیت می شدند و نه اذیت می شدیم !!؟ یکبار یکی مهمان آمده بود و گفته بودند که در خانه ما بمانند ، آقای مهمان که منورالفکر تشریف داشت گفته بود :« خانه حاجی استراحتش خوب است ولی من حال بلند شدن برای نماز ندارم ! » من آنجا بودم و گفتم :« اگر خودمان باشیم حاجی نماز را طوری بلند می خواند که به همه اتاق ها برسد ولی اگر مهمان داشته باشیم ، چنان یواش می خواند که گمان می کنیم حاجی خواب مانده و نمازش قضا شده !! »

 

خلاصه رفتم یک دوری زیر آفتاب زدم و روی یک نیمکت سنگی ، در سایه ، نشستم که خستگی درکنم که خانم پیری عصاکشان آمد رد شود یک آهی از خستگی کشید ، انگار سرم داد زد که بلند شو!؟ من بنشینم ... نیمکت را دادم تحویل او و به دور زدن و تماشا پرداختم ... نزدیک خانه که رسیدم ، زنگ زدم و دیدم مهمان هنوز تشریف دارد ، به بانو گفتم نوراخانیم و تفنگ آبی اش را بفرستد پارکینگ تا کمی آب بازی کنیم !؟ توی پارکینگ بودم که نوراخانیم با آسانسور پایین آمد ، تنها بود و برق شادی در چشمانش معلوم بود ، انگار فتح الفتوح کرده بود !! اولین تجربه آسانسوری تنها ...

 

کمی پشت سر هم دویدیم و نوبتی همدیگر را خیس آب کردیم ، می دوید و می خندید و کلی خوش به حال شده بود ... چیزی هم مدنظرم بود ولی ننوشتم که ریا نشود !؟ ، بعد گفت که دستشویی دارد و با اینکه در حیاط سرویس بهداشتی بود پیشنهاد دادم برود بالا ... خوش به حال تر شد و دوید توی آسانسور و رفت بالا ... بعد آمد پایین و کیف می کرد از اینهمه تنهایی آسانسور سواری ... باز کمی بازی کردیم و انداخت ته تفنگش شکست !! و رفتیم سراغ اسکوترش ... معلوم بود هوس آسانسور ته دلش مانده ، گفت :« من یک چیزی باید به مامان بگویم ... » و دوباره رفت سوار آسانسور شد و بالا رفت و برگشت  ... همیشه اولین ها شیرین و بیادماندنی هستند !!؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سلام سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 09:59

یادش بخیر
خانم همسر و شوهرش به سفر حج عمره رفته بودند
یک پسر پنج ساله و یک دختر هفت هشت ساله را امانت بما دادند
صبح که شد بچه ها را برای نماز بیدار کردم آنهم پادگانی
یاالله نماز نماز
طفل معصوم پسر پنج ساله بدو رفت وضو گرفت
بعد دنبال جا نماز می گشت
الان سی و دو سه سال دارد
هر وقت دور هم هستیم کلی می خندیم
اولین همانطور سواری ما وقتی هفت ساله بودم را به خاطر دارم
من و پدر و برادر و یکی از همکاران پدر
سوار آسانسور شدیم
وسط راه گیر کرد
همکار پدر قشقرق بپا کرد
که الان خفه می شویم

سلام
خاطرات زمان های دور ، تلخی شان هم شیرین است ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد