در مثل ها داریم که : « دولانان ایاغا داش ده یر » ( سنگ به پایی که راه می رود می خورد ، یک همچین چیزی !!) و در موارد و مضامین مختلفی بکار می رود ...
مثلا برای من مصداق دارد و از این بابت که هر روز طول شهر را طی می کنم و برای همین دیدارها برای من زیاد اتفاق می افتد ، و مطمئنا برای کسی که در خانه نشسته است ، اتفاق دیدار رخ نمی دهد !؟
عصر داشتم با اتوبوس به مرکز شهر می رفتم که یک آشنا دیدم ، در همان لحظه از پشت سر همان آشنا یکی بهمن نگاه می کرد و می خندید ... فکر کردم شاید به پیرمردی می خندد که جمعیت را شکافت و آمد تا جلوی اتوبوس بایستد و چند نفر دادشاه درآمده بود ...
بعد دیدم که در ادامه همان لبخندها ، چشم و ابرو هم آمد و مثل اینکه آشنا بود ، کمی زور زدم ولی نشناختم ، کمی بعد دو نفر پیاده شدند و نزدیکتر آمد و آشنایی داد و چون من و برادرم را باهم ذکر کرد ، مشکوک تر شدن و ذهنم یاری نکرد ، بعد خودش را معرفی کرد و گفتم که مطمئنا هرگز نمی توانستم بشناسم ؟! چون خیلی عوض شده بود و تصویری که در ذهنم داشتم با او نمی خواند ... ضمن خوش و بش گفتم :« قیافه ات یادم نمانده ولی کاری که کرده بودی از یادم نمی رود !!؟» شاید یکبار نوشته ام که در زمان دبیرسنان ما مشغول زنگ ورزش بودیم و دیدیم کلاس ها اشک ریزان و سرفه کنان از سالن ها بطرف حیاط می آیند ... منشا این جریان وجود گاز اشک آوری بود که در سالن پیچیده بود ، روز بعد کاشف بعمل آمد از همکلاسی های ما دست داشته ولی کسی گردن نگرفت و یک هفته کلاس مان را منحل کردند ولی بعد سر عقل آمدند و بعد فهمیدیم کسی که گاز را داخل بخاری انداخته بود ، همین فرد بود !!
آدرس محل فعالیتش را گرفتم و از هم جدا شدیم و دنبال کارم رفتم ، برگشتنی قسمتی از مسیر را با تاکسی می آمدم تا به اتوبوس برسم ... مردی کنار خیابان ابستاده بود و آمد سوار شد ، از دوستان قدیمی بود ، او بیشتر ذوق کرد !!؟ از آن دسته بود که از شدت زرنگی به هر کاری دست می زنند ولی محاسباتشان در یک جاهایی لنگ می زند و دو سال یکبار شغل عوض می کنند، از خانواده اش سراغ گرفتم و وقتی گفت پسر بزرگش کلاس ششم می خواند ، فهمیدم که از آخرین دیدارمان ، زمان زیادی گذشته است !!؟
درود بر جناب دادو
بعضی خاطرات عین خاطرات شمالِ اون بنده خدا !! محاله از یاد آدم بره و بعضی آدما به واسطه همین خاطرات در ذهن ما میمونن.
سفرهای کوتاه با اتوبوس خیلی لذتبخشه و پر از سوژه برای نوشتن.
اخیراً یه بار در اتوبوس شاهد بودم دو تا خانم کنار هم نشسته بودن، یکی با مقنعه و چادر مشکی، و اون یکی شال و روسری نداشت.هردو کنار هم نشسته بودن و اینقدر صمیمانه و شیرین با چاشنی لبخند، حرف میزدن که آدم حظ میکرد. نه این به اون اخطار و تذکر میداد نه اون، این یکی رو به باد انتقاد میگرفت. و من خیلی لذت بردم از دیدن این تابلوی زیبا ..
سلام
امروز با دوستی حرف می زدم و گفتم :« کاس فرصت و امکان داشتم و یک کتاب می نوشتم با عنوان خاطرات اتوبوسی !!