یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

مثل آباد ...

در مثل ها داریم که : « دولانان ایاغا داش ده یر » ( سنگ به پایی که راه می رود می خورد ، یک همچین چیزی !!) و در موارد و مضامین مختلفی بکار می رود ...

   

مثلا برای من مصداق دارد و از این بابت که هر روز طول شهر را طی می کنم و برای همین دیدارها برای من زیاد اتفاق می افتد ، و مطمئنا برای کسی که در خانه نشسته است ، اتفاق دیدار رخ نمی دهد !؟

 

عصر داشتم با اتوبوس به مرکز شهر می رفتم  که یک آشنا دیدم ، در همان لحظه از پشت سر همان آشنا یکی بهمن نگاه می کرد و می خندید ... فکر کردم شاید به پیرمردی می خندد که جمعیت را شکافت و آمد تا جلوی اتوبوس بایستد و چند نفر دادشاه درآمده بود ...

 

بعد دیدم که در ادامه همان لبخندها ، چشم و ابرو هم آمد و مثل اینکه آشنا بود ، کمی زور زدم ولی نشناختم ، کمی بعد دو نفر پیاده شدند و نزدیکتر آمد و آشنایی داد و چون من و برادرم را باهم ذکر کرد ، مشکوک تر شدن و ذهنم یاری نکرد ، بعد خودش را معرفی کرد و گفتم که مطمئنا هرگز نمی توانستم بشناسم ؟! چون خیلی عوض شده بود و تصویری که در ذهنم داشتم با او نمی خواند ... ضمن خوش و بش گفتم :« قیافه ات یادم نمانده ولی کاری که کرده بودی از یادم نمی رود !!؟» شاید یکبار نوشته ام که در زمان دبیرسنان ما مشغول زنگ ورزش بودیم و دیدیم کلاس ها اشک ریزان و سرفه کنان از سالن ها بطرف حیاط می آیند ... منشا این جریان وجود گاز اشک آوری بود که در سالن پیچیده بود ، روز بعد کاشف بعمل آمد از همکلاسی های ما دست داشته ولی کسی گردن نگرفت و یک هفته کلاس مان را منحل کردند ولی بعد سر عقل آمدند و بعد فهمیدیم کسی که گاز را داخل بخاری انداخته بود ، همین فرد بود !!

 

آدرس محل فعالیتش را گرفتم و از هم جدا شدیم و دنبال کارم رفتم ، برگشتنی قسمتی از مسیر را با تاکسی می آمدم تا به اتوبوس برسم ... مردی کنار خیابان ابستاده بود و آمد سوار شد ، از دوستان قدیمی بود ، او بیشتر ذوق کرد !!؟ از آن دسته بود که از شدت زرنگی به هر کاری دست می زنند ولی محاسباتشان در یک جاهایی لنگ می زند و دو سال یکبار شغل عوض می کنند، از خانواده اش سراغ گرفتم و وقتی گفت پسر بزرگش کلاس ششم می خواند ، فهمیدم که از آخرین دیدارمان ، زمان زیادی گذشته است !!؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 12:38 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر جناب دادو

بعضی خاطرات عین خاطرات شمالِ اون بنده خدا !! محاله از یاد آدم بره و بعضی آدما به واسطه همین خاطرات در ذهن ما میمونن.

سفرهای کوتاه با اتوبوس خیلی لذتبخشه و پر از سوژه برای نوشتن.

اخیراً یه بار در اتوبوس شاهد بودم دو تا خانم کنار هم نشسته بودن، یکی با مقنعه و چادر مشکی، و اون یکی شال و روسری نداشت.هردو کنار هم نشسته بودن و اینقدر صمیمانه و شیرین با چاشنی لبخند، حرف میزدن که آدم حظ میکرد. نه این به اون اخطار و تذکر میداد نه اون، این یکی رو به باد انتقاد میگرفت. و من خیلی لذت بردم از دیدن این تابلوی زیبا ..

سلام
امروز با دوستی حرف می زدم و گفتم :« کاس فرصت و امکان داشتم و یک کتاب می نوشتم با عنوان خاطرات اتوبوسی !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد