یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

همنشینی !

 

گلـی‌ خوش‌بوی‌ در حمــام‌ روزی

رسید از دست‌ محبوبی به‌ دستم‌

بدو گفتـم‌ که‌ مشکــی‌ یا عبیـــری

‌که‌ از بـوی‌ دل‌آویــــز تو مســتم‌

بگفتــا من‌ گِلــــــی‌ ناچیــــز بودم

‌ولیکــــــن‌ مدتــــی‌ با گُل‌ نشستم‌

کمــال‌ هم‌نشیــــن‌ در من‌ اثر کرد

وگرنه‌ من‌ همان‌ خاکــم‌ که‌ هستم

 

 

چند وقت پیش مادر رفته بود تهران خانه برادرم و یک سری هم رفته بودند اصفهان و کاشان و قم و از آنجا برای من ، مخصوصا ، سوهان گرفته و آورده بودند ... قبلا زیاد یادآوری کرده ام که در طول عمرم باندازه بار یک خاور (!) سوهان خورده ام ... خلاصه اینکه سوهان را آوردیم خانه و بهمراه چایی می خوردیم ... چند روز پیش دیدم که بطرز ناراحت کننده ای کم شده و در حال تمام شدن است !؟ به بانو گفتم : " مثل اینکه باید داخل جعبه دوربین نصب کنم ببینم چرا دارد تمام می شود !! البته تقصیر بانو نبود و بیشترش را خودم می خوردم ...

 

دو تا مانده بود و برای همین بانو آنها را داخل قندان گذاشته بود و دو روز آنجا بودند ... امروز آخرین سوهان ها را باتفاق خوردیم و عصر می خواستم چایی بخورم و قندی برداشتم و توی دهانم گذاشتم ... دو روز کنار سوهان مانده بود و بو و طعم سوهان می داد !! شعر بالا که از سعدی علی الرحمه است بیادم افتاد...

 

در روزگار کودکی یکی از دلخوشی های ما بازی مشاعره بود و در همان عهد کودکی اشعار زیادی شنیده و بیاد سپرده بودیم ... چند وقت پیش با یکی از جوانان این دوره حرف می زدم و می گفت آن شعرها و آن موسیقی برای آن سالها بود و حالا دیگر زمان عوض شده است !!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین شنبه 27 خرداد 1402 ساعت 17:12 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر شما ...

روح مادرم شاد همیشه میگفت دو تا اسب رو که یکجا ببندی، همرنگ نمیشن اما همخو میشن ...

پسرم که برای مصاحبه رفته بود یزد، برگشتنی یه جعبه شیرینی مخلوط یزد آورده بود. جالبه که قبل از اینکه این پست شما رو بخونم آخرین تیکه سوهانش رو خوردم!!

بله متاسفانه خیلی چیزها مال اون زمان بود و الان که دوره عوض شده، مایی که مال اون زمان بودیم دنبال حال خوش اون دوره میگردیم...

سلام
حالا پیش فوتورافچی بودم و زنگ زدم یکی از دوستان قدیمی هم آمد ، یک ساعتی حرف زدیم و کلا پرت شده بودیم به سی سال قبل ...

سلام سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 08:47

این شعر در کتاب فارسی چهارم ابتدایی ما اومده بود
زمان نا حفظ کردن شعر اجباری بود
الان هم خیلی از اشعار اون زمان یادم است
یکی این بود
پیر زنی را ستمی در گرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
و یا
روزی در عنفوان جوانی بانگ بر مادر زدم
دل آشفته به کنجی نشست و گریان همین گفت
بلند تری شعری که ناچار به حفظ آن شدم
ایوان مدائن و شعر پروین اعتصامی
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
*****
البته سوهان خوش مزه هست
فکر کردم دختر جان بسته را نوش جان کرده
چون شما کوهنوردی می کنید شیرینی را می سوزانید
ولی مواظب قند خون هم باشید

سلام
روزگارنوجوانی و جوانی ما ، شعر ارزش فرهنگی بالایی داشت ، حالا مردم پول را بیشتر دوست دارند
من شعرهای بسیار بلندتری هم حفظ بودم ، مثلا آرش از کسرایی ، افسانه نیما ، لیلی مجنون نظامی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد