هربار که باران می آید من یاد شعر «نوبت» از «سیدعلی صالحی» می افتم ، شاید بیست سال پیش این شعر ، قاب زندگانی ما بود ، سه دوست با رفاقتی حسادت برانگیز
نوبت
ما سه نفر بودیم
دستهامان بی سایه
سایه هامان بر دیوار
و چشمهامان رو به رد پای پرندگانی
که در اوقات رویاها رفته بودند،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای خواندن یک ترانهٔ معمولی تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویه نشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباریده بود،
می گویند سال... سال کبوتر بود.
ما دونفر بودیم
یادهامان در خانه
خوابهامان از دریا
و لبهامان تشنه
تنها به نام یکی پیاله از انعکاس نوشانوش،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای دیدن یک رخساره آشنا تنگ شده بود
اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مویه نشین شنیدیم
هیچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباریده بود،
می گویند سال... سال چاقو بود.
ما یک نفر بودیم.
بعد هم اندکی باران آمد...
( سید علی صالحی )
امشب هم باران آمد ...
صبح به خیر
باران لذت بخش ترین هدیه ی خداست
سلام
مادران مویه نشین ..
چقدر درد داره این شعر ...
از اون دو دوست دیگه خبر دارین؟
سلام
بله ... از یکی حدود بیست سال است قطع کرده ایم ( متعلق به سال، سال چاقو بود !! ) ولی باز خبر می گیرم