یادداشت های دادو
یادداشت های دادو

یادداشت های دادو

زندگی

زندگی رسم خوشایندی ست ...

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود ...

 (سهراب سپهری)


 

دیروز سراغ دوستی رفتم و سر جایش (!؟) نبود و شماره اش را از مغازه بغل دستی اش گرفتم ، زنگ زدم و خوش و بشی کردیم و بعد شماره برادرش را هم از او گرفتم و به او هم زنگ زدم . ( با چند نفر از یک خانواده دوست بودن هم هنری ست !! ) ، تازه بازنشسته شده و هنوز سرنخ کلاف زندگی عادی (!؟) دستش نیامده است !! خیلی ها عادت دارند مسایل را پیچیده کنند و مثلا ارزشش را بالا ببرند در حالیکه زندگی ساده تر از این حرفهاست و اتفاقا ارزش واقعی آن در ساده گی می باشد !!

 

می گفت که دو ماه است که بازنشسته شده و هنوز کاری را شروع نکرده است ، گفتم سعی کن بقیه را هم زندگی بکن !!؟ قرار شد چند جلسه بیاید باهم برویم قدم زنی تا رموز بازنشستگی را برایش کدگشایی کنم !!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سلام چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 07:58

وقتی قراره آدم بازنشسته بشود
بعد برود جای دیگه کار کند
بازنشسته گی چه معنا پیدا می کند
سازمان ما کلا همه بازنشسته گان را جذب شرکت ها طرفدار قرارداد خود کرده است

و حالا بازنشستگی معنا پیدا کرده است !؟

الهام چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 23:14

سلام
چیزی که نوشتید اولین و مهم‌ترین دلیلِ من برای سر زدنِ همیشگی به اینجا و تماشای حال و هواتون بوده و هست.
ارزش نهادنِ به خودِ خودِ زندگی، به قول نیچه «آری گفتن به زندگی»، خوشیِ برآمده از ساده گرفتنِ مقاطعی از زندگی که برای دیگران در حد و اندازه ی بحرانه و در سبک زندگی و مرام شما چیزی نیست جز بخشی ساده و گذرا از زندگی. این ها حال خوبی بهم میدن و غنیمت محسوب میشن.

سلام
شما لطف دارید ولی برای گذشتن از زندگی باید آن را جدی گرفت متاسفانه خیلی ها حواشی را بیشتر جدی می گیرند و راحت نمی توانند از آن رد بشوند ، زیبایی در سادگی ست !!

نگین پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 12:47 http://www.parisima.blogfa.com

درود بر همشهری دادو ...

وقتی همسرم بازنشسته شد و یک مهاجرت سه ماهه!! کردیم و بنا به دلائلی مجبور به برگشتن شدیم، همکارانش مدام زنگ میزدن که فلانی برگرد بیا سر کار. یا اگه اینجا برنمیگردی، حداقل برو فلان شرکت به تخصص و تجربه شما نیاز دارن، حیفه شما تو خونه بمونی!

ولی ما تو خونه نمیموندیم(و نمیمونیم) که! هفته ای دو سه بار یه سبد چای و یه غذای ساده برمیداشتیم و هر بار از یه سمت شهر میزدیم بیرون و عصر برمیگشتیم. سر فرصت و بی دغدغه کتاب میخونیم، فیلم میبینیم، پیاده روی میریم و حرف میزنیم. به جبران همه اون سالهایی که مشغله اش زیاد بود و من عملاً نداشتمش، حرف میزنیم. خلاصه که من از وقتی همسرم بازنشسته شده تازه دارم لذت زندگی رو میچشم. یه زمانی التماسش میکردم برای یک روز مرخصی، ولی نمیتونست، نمیشد...

یه کتاب میخوندم بنام کتاب آرامش. یه بخشی نوشته بود: نیازی نیست همیشه کاری انجام دهید، گاهی فقط لم بدهید روی مبل، چیپس بخورید و از زندگیتان لذت ببرید.

و چه خوشبخته کسی که معنای درست زندگی رو درک کرده باشه و زندگی رو به معنای واقعی زندگی کنه ..

فکر کنم کامنت من از پست شما طولانی تر شد!!!
آخه در مورد مسئله مهمی مثل زندگی خیلی میشه حرف زد!

سلام
درود بر ایشان که انتخاب سالمی کرده اند ... البته سرمایه دارها جوری تبلیغ می کنند تا بنام خدمت به خلق (!؟) و رفع نیازهای مالی (!؟) تا می توانند از انسانهای دیگر کار بکشند و خودشان را کارآفرین و مستحق سپاس و ستایش بدانند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد